استاد صدر بلاغى

image-article100

قرار بود يكبار ديگر به ديدار استاد صدر بلاغى بروم تا گفتارمان را درباره ماجراى توقيف ايشان و كتاب امام على (ع) و سفر تبليغى به اروپا و آمريكا تكميل كنيم.

به قلم استاد سید هادی خسروشاهی

… قرار بود یکبار دیگر به دیدار استاد صدر بلاغى بروم تا گفتارمان را درباره ماجراى توقیف ایشان و کتاب امام على (ع) و سفر تبلیغى به اروپا و آمریکا تکمیل کنیم و نامه آیه اللَّه بروجردى به ایشان را بگیریم تا در شماره آینده فصلنامه « تاریخ و فرهنگ معاصر » چاپ شود… اما کثرت کار و گرفتارى‏هاى روزمره، توفیق دیدار مجدد را از ما سلب کرد و ناگهان در روزنامه‏ها خواندم که « استاد صدر بلاغى درگذشت »!
چاره‏اى جز تسلیم و رضا نبود. روز بعد با برادر عزیز جناب على حجتى کرمانى به مجلس بزرگداشت وى در « حسینیه ارشاد » رفتیم. جمعیت انبوهى آمده بودند، اما این مجلس در شأن شخصیتى چون استاد صدر بلاغى نبود…
… با استاد بلاغى چندین سفر به حج رفته بودم. همراه شهید مطهرى، محمد تقى شریعتى، على شریعتى، فخرالدین حجازى و… در طول سالیانى هم ک ه براى تدریس به قم مى‏آمد، با ایشان مأنوس بودیم. مرد وارسته‏اى بود، شوخ و بذله گو… اهل بیان و بنان، علم و آگاهى…
* * *
آشنایى من با مرحوم صدر بلاغى شاید به سال 1332 برمى گردد… دورانى که تازه به قم آمده بودم و با « کتب جدید » علاوه بر « کتب قدیم » سر و کار داشتم… « قصص قرآن » کتاب ارزنده و پر بهایى بود که مرا بیشتر با صدر بلاغى آشنا ساخت… البته پیش از آن کتاب مجموعه سخنرانیهاى رادیویى ایشان را دیده بودم که مانند مجموعه گفتارهاى رادیویى آیه اللَّه طالقانى چاپ شده بود… ولى شناخت بیشتر با کتاب فوق به عمل آمد و بعد در سفرى به تهران به دیدار ایشان رفتم و سید را مردى وارسته، آگاه، دانشمند و محقق یافتم که تعداد این گونه افراد در آن دوران بسیار کمتر از دوران کنونى بود… و از آن تاریخ آشنایى و رفاقت ما آغاز و تا سال 1373 استمرار یافت…

تاریخ حیات
سید صدر الدین بلاغى در سال 1290 شمسى در نایین در میان خانواده‏اى روحانى به دنیا آمد و دوران کودکى و نوجوانى را در شهر خود، زیر نظر پدر بزرگوارش که از علماى معروف و مدرسین مشهور نایین بود تربیت شد و تعلیم یافت.
مرحوم بلاغى در یک یادداشت کوتاه، شرح زندگى پدر خود را چنین مى‏نگارد: « حجه الاسلام عالم جامع ادیب فقیه، زاهد رئیس، سید حسن حسینى پدر نگارنده متولد سال 1288 ه. در قریه مظفر آباد پنج فرسخى نایین و نوزده فرسخى شهر اصفهان.
… در نایین به درس مرحوم میرزا عباس مجتهد نایینى حاضر و سپس به اصفهان رفته و درس مرحوم میرزا احمد مدرس و غیره را درک نموده و در زمان توقف در اصفهان بیشتر اوقات خود را در مدرسه « کاسه گران » بسر برده، آنگاه به نجف اشرف تشرف جسته و به حوزه درس آخوند ملامحمد کاظم خراسانى و سید محمد کاظم یزدى حاضر گردیده و از این آیات الهیه استفاده کامل نموده. و پس از فراغ در نایین رحل اقامت افکنده به امامت جماعت و انجام امور شرعیه و تدریس پرداخته و بسیارى از وجوه رجال عصر حاضر نزد ایشان تلمذ نموده‏اند. مرحوم والد تألیفات چندى دارد:
1. مشجره‏ى در سهام ارث به نام الفرائض .
2. کتابى در اخلاق به نام کمال مطلوب .
3. کتابى در علم اصول که در حقیقت خلاصه تقریرات دروس چند تن از اساتید ایشان است .
4. کتابى در سرگذشت آل رسول اللَّه « ص ».
5. تعلیقات متفرقه بر کتب درسى .
از آثار دیگر ایشان عمران مسجد شیخ مغربى نایین است که هم در آنجا باقامه جماعت مى‏پرداخت. اواخر به شیراز مسافرت نموده و یکسال در آن جا زیست کرد و دو سال قبل از وفاتش به صوابدید آیتین آقاى میرزا محمد حسین نایینى و آقاى سید ابوالحسن اصفهانى طاب‏ثراهما براى دفع شبهات بهائیان به آباده و اقلید رهسپار گردید و هم در اقلید باقامه جماعت پرداخت و در بیان اصول عقاید جاى شبهه باقى نگذاشت. بعد به نایین مراجعت و چون مریض شده بود به عزم معالجه به تهران مسافرت کرد، ولى چون هر نفسى عتبه و آستان فنا را بوسیدنى و جسم بى‏بقا پوسیدنى و شربت مرگ نوشیدنى است، از این رو در هفتم خرداد 1312 شمسى مطابق سوم ماه صفر سال 1352 هجرى مرغ لاهوتى روحش از قفس ناسوتى تن پرواز کرد و در امامزاده حسن تهران به خاک سپرده شد. »
سید صدرالدین بلاغى پس از تحصیل مقدمات در خدمت چنین پدر والامقامى و آشنایى با مبانى علوم اسلامى به اصفهان و شیراز رفت و مدت 20 سال تمام به تحصیل علوم منطق، فلسفه، اصول، فقه و حدیث در نزد اساتید بزرگ مشغول شد و سپس در سال 1318 از شیراز به مشهد مقدس رفت و مدت دو سال در آن سامان ضمن تعلیم و تدریس به ایراد سخنرانى در مجامع و محافل مذهبى پرداخت و از سال 1320 به تهران آمد و به تبلیغ و ارشاد در مساجد و محافل اسلامى مشغول شد و در همین دوران بود که همانند مرحوم آیه اللَّه طالقانى و دیگران گفتارهاى مذهبى وى از « رادیو » پخش مى‏گردید… از این هنگام تا آغاز مبارزات سیاسى – اجتماعى ملى شدن صنعت نفت به نشر اندیشه اسلامى در محافل گوناگون و تألیف و نشر مقالات و کتابهاى آموزنده اهتمام ورزید و در جریان ملى شدن صنعت نفت، صدر بلاغى در صدر مبارزین در کنار رهبرى مذهبى – ملى نهضت، حرکت مى‏کرد و از همان زمان، به عنوان نماینده مرجع عالیقدر مرحوم آیه اللَّه بروجردى به فعالیت خود ادامه مى‏داد.

سفر به اروپا و آمریکا
… پس از شکست نهضت ملى، مرحوم استاد صدر بلاغى بیشتر به کار فرهنگى – ارشادى پرداخت و در همین راستا به دستور آیه اللَّه بروجردى و به عنوان نماینده ویژه ایشان به اروپا و آمریکا اعزام شد و در آن دیار به تبلیغ اسلام همت گماشت.
آیه اللَّه بروجردى در نامه‏اى از سفر ایشان به خارج اظهار خوشنودى نموده و مى‏نویسد که این قبیل سفرها را موجب توسعه و تقویت دیانت مقدسه اسلام مى‏داند. متن نامه آیهاللَّه بروجردى چینن است:

« بسم الله الرحمن الرحیم
بعرض عالى مى‏رساند، مرقوم محترم که حاکى از صحت مزاج عالى بود واصل گردید، مطالبى را که مرقوم داشته بودید مکرراً با دقت مطالعه نمودم بى‏اندازه از این مسافرتى که به منظور تقویت اسلام انجام داده‏اید مسرور شدم و از این که اظهار رضایت به مسافرت لندن هم فرموده بودید نیز کمال مسرت حاصل شد، ولکن جمع مابین این مسافرت فعلاً با انتظار شرکت در آکادمى یا معهد که مرقوم شده بود چه نحو مى‏شود، متحیر شدم. هر قسم بنظر خودتان صلاح است و جمع مابین دو مقصد حاصل مى‏شود مرقوم دارید. مکتوبى به یکى از آقایان تجار که در طهران هستند نوشتم تحقیق کنند وضع عائله جناب مستطاب عالى را بهتر اطلاع دهند. پس از اطلاع امیدوارم رفع نگرانى جنابعالى از این حیث بشود و چنانچه خودتان هم احتیاجاتى داشته باشید با تعیین آدرس کامل اطلاع دهید. حقیر بى‏اندازه مسافرت امثال جناب مستطاب عالى را بممالکى که ممکن است موجب توسعه و تقویت دیانت مقدسه اسلام باشد لازم مى‏دانم ولکن تا حال کمتر اشخاصى را واجد اوصاف احراز کرده‏ام. در مواقع توجه و دعاء امیدوارم حقیر را فراموش نفرمایید. والسلام علیکم و رحمهاللَّه برکاته، 18 محرم 1380.
حسین الطباطبایى

چنانچه میسر باشد با جناب مستطاب حجهالاسلام آقاى حاج آقا مهدى حائرى تماس داشته باشید ولو بمکاتبه گمان مى‏کنم مفید باشد. »
پس از مراجعت از سفر خارج استاد صدر بلاغى بیشتر به کار فرهنگى و روشن ساختن ذهن و فکر نسل جوان پرداخت و در همین راستا علاوه بر سخنرانیهاى پربها در حسینیه ارشاد و دیگر محافل، تألیفات و آثار پرارجى از خود به یادگار گذاشت که همواره مورد استفاده خواهد بود.

آثار صدر بلاغى
مجموعه‏اى از آثار مرحوم استاد صدر بلاغى که چاپ شده عبارتند از:
1. سخنرانیهاى بلاغى
2. قصص قرآن
3. برهان قرآن
4. عدالت و قضا در اسلام
5. جاهلیت قرن بیستم
6. ترجمه صحیفه سجادیه
7. پیامبر در صحنه کارزار بدر
8. پیامبر رحمت
9. صلح حدیبیه
10. محاکمه گلدزیهر صهیونیست.
از آثار چاپ نشده استاد صدر بلاغى مى‏توان به چند نمونه زیر اشاره کرد:
11. مفاهیم قرآن (در سه جلد، که ترجمه‏اى همراه با تفسیر کوتاه است و متأسفانه در جزء 23 قرآن مجید آخر سوره ص با درگذشت ایشان، به اتمام نرسید).
12. تاریخ اسلام (متن دروس بر طلاب حوزه علمیه قم)
13. فن خطابه (متن دروس بر طلاب حوزه علمیه قم)
14. مجموعه سخنرانیها (که در صورت جمع آورى خود چندین جلد کتاب خواهد بود).
15. مجموع اشعار (در گذشته‏ها سروده‏اند و اغلب چاپ نشده است.)

محاکمه گلدزیهر
… یکى از آخرین آثار استاد صدر بلاغى ترجمه کتاب « دفاع عن العقیده و الشریعه ضد مطاعن المستشرقین » تألیف استاد علامه، شیخ محمد غزالى مصرى است که تحت عنوان « محاکمه گلدزیهر صهیونیست » منتشر شده است. استاد صدر بلاغى در مقدمه این کتاب مى‏نویسد:
« بررسى تاریخ اسلام نشان مى‏دهد که حمله مخالفان و هجوم دشمنان بحریم رسالت و ساحت رسول گرامى آن از همان آغاز بعثت و مطلع دعوت در جبهه‏هاى مختلف گسترش داشته و همچنان استمرار دارد.
و در این کارزار انواع سلاح‏هاى مادى و معنوى بکار رفته و مى‏رود، و این جنگى است که پایانى براى آن فرض نمى‏شود زیرا دشمنان اسلام نشان داده‏اند که تا اسلام را – بنا به تصور خود – در سراسر جهان به عنوان دعوتى باطل بى‏محتوا و فاقد صلاحیت زیست و توانایى بقاء معرفى نکنند و همگى مسلمین را از محور این دین پراکنده نسازند دست از این پیکار نخواهند کشید. و منطق وحى در اشاره به همین حقیقت پیمبر را مخاطب مى‏سازد که « و یهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد مگر آنگاه که آیین خود را فروگذارى و پیرو کیش ایشان شوى… » سوره بقره، آیه 120.
روزگارى دراز میسیونهاى مبشرین و جمعیت‏هاى مستشرقین کتبى بسیار و نشریاتى بیشمار دائر بر طعن و تعریض نسبت به اسلام و سوء ادب به مقام حامل این رسالت منتشر ساختند و بسیارى از این کتب و نشریات در جعل اکاذیب و هتک حرمت کار خود را به رسوایى کشیدند تا آنجا که حامیان اسلام را از زحمت دفاع و نوشتن ردّیه بى‏نیاز ساختند ولى گروهى از این قوم در مراحل بعد وقتى در برابر بازتاب هتاکى و بى‏ادبى خود قرار گرفتند به خبط و خطاى خویش واقف شدند براى جبران مافات تاکتیک جدیدى به کار بستند به این معنى که کتب و نشریات خود را از هتاکى و فحاشى صریح بپیراستند و به کسوت بررسى آزاد و بحث علمى بیاراستند و کینه‏هاى دیرینه صلیبى و صهیونى خود را در صورت بى‏طرفى و حقیقت جویى عرضه کردند و در این مرحله « اگناس گلدزیهر » مستشرق یهودى مجارستانى را مى‏توان نمونه‏اى بارز و فردى ممتاز از این گروه به شمار آورد.
این مستشرق به سال 1850 میلادى متولد شده و در سال 1921 در گذشته یعنى افزون از هفتاد سال زندگى کرده است.
او در مدارس زبانهاى شرفى برلین، لیپزیک و وین تحصیل کرده و به سال 1873 به سوریه منتقل شده و در آن جا نزد استاد علامه شیخ طاهر جزایرى به کسب علم پرداخته و پس از آن به کشور مصر رهسپار گشته و از محضر شیوخ و اساتید بزرگ دانشگاه الازهر بهره‏اى سرشار گرفته و در این میان بسیارى از تألیفات قدیم و جدید اسلامى را مطالعه کرده و از این رهگذر ذخیره عظیمى از اطلاعات و معلومات اندوخته است، چندان که اساتید دانشگاههاى غرب عمق اطلاع و بعد نظر او را گواهى کرده‏اند.
گلدزیهر پیش از آن که سالهاى عمرش به بیست برآید دست به کار تألیف شده ولى مهمترین اثر او یکى کتاب « مذاهب مفسرین در تفسیر قرآن » و دیگرى کتاب « عقیده و شریعت در اسلام » است که با روشى رندانه – چنانکه خوى قوم یهودى او است – افکار زهرآگین خود را به صورت نظریه‏هاى بیطرفانه و استنتاجهاى محققانه در فصول و ابواب این کتاب عرضه کرده و در این راه از روش خائنانه جعل و تحریف و قلب حقایق تا آخرین حد بهره گرفته و همگى سموم حقد و حسدى را که از آباء و اسلاف خود به ارث برده – یکجا – در جام و کام اسلام افشانده است. و زیر شعار تحقیق بى‏طرف و بررسى آزاد علمى موجى دامنه‏دار از تهمت و افتراء بر ضد اسلام انگیخته است و مجموع شبهاتى را که علماء اسلام و مفسرین قرآن در طى قرون طرح کرده و براى پیشگیرى از مشوب ساختن اذهان و مسموم کردن افکار به دفع آنها پرداخته و به هر یک از آنها جوابى کافى و شافى داده‏اند، از متون اسلامى استخراج کرده و با حذف جواب‏ها طى ابواب و فصولى گرد آورده و آنها را تحت عنوان تاریخ تطور اعتقاد و تشریع در اسلام به مسلک انتظام کشیده و بر این گونه راه را براى کاسه‏لیسان و وازدگانى مانند نویسندگان ننگین نامه 23 سال – که براى تسکین عقده حقارت و به فراموشى سپردن پیشینه سیاه و تباه خود جز هتک حرمت بزرگان بشریت چاره‏اى و درمانى نمى‏یابند – گشوده است.
زانکه هر بدبخت خرمن سوخته مى‏نخواهد شمع کس افروخته
کتاب عقیده و شریعت در اسلام که از سوى جبهه استعمار به صورت بهترین سلاح در مبارزه با اسلام مورد استقبال و استفاده واقع گشته به بسیارى از زبانهاى زنده دنیا و از آن جمله توسط دکتر محمد یوسف موسى دانشمند مصرى و همکارانش به زبان عربى نیز ترجمه شده و اگر چه مترجمین عربى در پاره‏اى از دسیسه و خلط و تحریفى که این مستشرق به کار برده پرده برداشته و شبهات او را دفع کرده‏اند ولى این تعلیقات براى جلوگیرى از نفوذ سموم کید و تلبیس این عنصر معاند، کافى نمى‏بوده و ذهن خواننده را از تأثیر شبهاتى که در مطاوى ابواب و فصول آن به کار رفته مصون نمى‏داشته است .
این همان عاملى است که حمیت و حماسه استاد محقق و دانشمند مجاهد مصرى « شیخ محمد غزالى » را برانگیخته است و او را بر آن داشته است که این وظیفه رابه طور شایسته ایفاء کند و سوء نیت و خبث طویت این مستشرق را که به جامه بحث آزاد و بررسى علمى آراسته شده برملا سازد و مزد دغلکارى او را به سنگ تمام وکیل کامل به او بپردازد.
« استاد محمد غزالى » گذشته از مزیت ذوق سلیم و سلیقه مستقیمى که در فهم دقایق و درک رقایق معارف اسلامى به آن اختصاص یافته و علاوه بر ذخایر سرشارى که از علوم قدیم و جدید اندوخته، مسلمانى مخلص است که عشق حقیقت با ذرات وجودش درآمیخته و شور و حماسه نسبت به آیین آسمانى و رسالت جاودانى اسلام با دل و جان و رگ و پیوندش عجین شده است و با استفاده از چنین نیروى عظیم روحى و قدرت شگرف معنوى سالها است که در صف مقدم جبهه دفاع از حق و حمایت از اسلام سلاح نافذ و موثر زبان و بنان خود را بر ضد دشمنان غربى و شرقى اسلام به کار برده است. و این کتاب که به نام « محاکمه گلدزیهر صهیونیست » بخوانندگان فارسى زبان تقدیم مى‏شود ترجمه کتاب سودمند و افشاگریست که این استاد مجاهد در ردّ شبهات و ابطال افترآت این مستشرق تألیف کرده و آن را « دفاع عن العقیده و الشریعه ضد مطاعن المستشرقین » نامیده است.
جزاه‏اللَّه و جزى جمیع المجاهدین المخلصین خیر الجزاء و صلى‏اللَّه على عبده و صفیه محمد و آله الاصفیاء » .ترجمه و نشر این کتاب نشان دهنده همت و غیرت استاد بلاغى در دفاع از مبادى اسلامى در قبال حملات دشمنان شناخته شده اسلام است و در این راستا براى بلاغى مسأله‏اى بنام « مؤلف » بودن یا « مترجم » شدن مطرح نیست بلکه تنها « هدف » مطرح است…

ترجمه امام على (ع)، صداى عدالت انسانى
یکى از کارهاى برجسته استاد صدر بلاغى ترجمه کتاب یک جلدى « جرج سجعان جرداق » نویسنده مسیحى لبنانى است که تحت عنوان « الامام على صوت العداله الانسانیه » آن را تألیف و منتشر ساخته بود.
استاد بلاغى به دستور مرحوم آیه اللَّه العظمى بروجردى به ترجمه این کتاب که مورد تأیید ایشان قرار گرفته بود، پرداخت. آیه اللَّه بروجردى در نامه‏اى خطاب به استاد صدر بلاغى چنین مى‏نویسد:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم
بعرض عالى مى‏رساند. مرقوم محترم واصل و از محتویات آن مستحضر شدم. امیدوارم زحماتى که در راه نشر معارف الهیه و تألیف کتب مفیده متحمل شده‏اید مورد استفاده عموم و مقبول صاحب شریعت مقدسه باشد. سابقاً نسخه‏اى هم از کتب خودتان فرستاده بودید. مقدارى از آن را ملاحظه نمودم، گمان مى‏کنم براى جوانان از ذکور و اناث مفید باشد. فعلاً نسخه‏اى که از کتاب جرج سجعان جرداق فرستاده بودید خود شخص مرقوم در ماه رمضان گذشته نسخه‏اى از آن کتاب به عنوان هدیه براى حقیر فرستاده و مکتوبى هم که حاوى سبب تألیف کتاب و زحماتى که متحمل شده، نوشته بود. حقیر مقدارى که وقت مساعدت مى‏کرد و مطالعه کرده‏ام کتابى است مفید و ممکن است گفته شود که در موضوع خود عادم‏النظیر است. روز عید اضحى جماعتى از تجار طهران به وشنوه آمدند و حقیر این موضوع را مذاکره کردم. جناب عمدهالاعیان آقاى حاج حسین آقا شالچیلار اظهار میل کرد که اگر ترجمه شود این کتاب به فارسى، ما در طبع آن حاضر هستیم لذا گمان مى‏کنم مقتضى است یا خود جناب مستطاب عالى یا دیگرى را وادار نمایید که ترجمه شود. سپس از ترجمه وسائل طبع آن از این طریق و یا غیر این طریق فراهم خواهد شد. امیدوارم خداوند عزّ شأنه موجبات آسایش جناب مستطاب عالى را فراهم فرماید. مرجو آنکه در مواقع توجه حقیر را فراموش نفرمایید. والسلام علیکم و رحمهاللَّه و برکاته 18 محرم 1376، حسین الطباطبایى ».

***
… استاد صدر بلاغى به نگارنده مى‏گفت من در واقع به دستور آیه اللَّه بروجردى به ترجمه کتاب پرداختم و قسمت عمده آن را هم آماده کرده بودم که رژیم ضد فرهنگ از آن آگاه شد و روزى مأمورى به منزل من آمد و همراه ترجمه کتاب ما را با خود برد.
چگونگى ماجرا را بهتر است نخست از زبان همان مأمور ساواک که سرهنگ « عیسى پژمان » نام داشت و خاطرات خود را دو سال پیش در پاریس منتشر ساخته است بخوانیم… البته من مطلب مربوط به ایشان را با استاد صدر بلاغى دادم. پس از مطالعه گفت مطالب تقریباً درست است. همانطور که اتفاق افتاد نوشته است، اما به این نکته اشاره نکرده است که کتاب را پس از ترجمه کامل از من گرفتند تا همراه اجازه چاپ به من پس بدهند! ولى اصل ترجمه مرا هم پس ندادند. اینک نخست نوشته سرهنگ پژمان را مى‏آوریم و سپس خلاصه‏اى از آخرین گفتگوى خود با استاد صدر بلاغى را نقل مى‏کنیم:

بازجویى از آیت‏اللَّه صدر بلاغى شیرازى
« در دوران خدمتم عادت بر این داشتم که زودتر از وقت معینه در سر خدمت حاضر و دیرتر از همه دست از کار بکشم. خدمت فرماندارى نظامى دو سره از 8 صبح الى 12 و از 2 بعد از ظهر الى ساعت 7 بعد از ظهر بود. اغلب به عناوین مختلف انجام مأموریت، بازجویى از زندانیان در زندانهاى فرماندارى نظامى، ملاقات با مأمورین و عوامل نفوذى و غیره افسران یا اصولاً به اداره نمى‏آمدند یا وسط کار مى‏رفتند. اکثراً تنها کسى که تا آخرین لحظه در پشت میزش نشسته بود من بودم…
روزى رکن 2 ستاد فرماندارى نظامى خالى از اغیار و خودى بود و ساعت حدود 7 بعدازظهر موقعى که من خودم را جمع و جور مى‏کردم که محل خدمتم را ترک کنم، تلفن زنگ زد. خودم را معرفى و در انتظار ارجاع امر شدم. طرف مخاطب گفت: پژمان تو هستى؟ من بختیارم. اداى احترام کردم و او بلافاصله گفت: امجدى هست؟ گفتم خیر، هیچ کس نیست، همه رفته‏اند. گفت فوراً بیا دفتر من. به فوریت به دفتر آجودانش که آن روز سرگرد باقرزاده بود وارد و گفتم که تیمسار تلفنى من را احضار کرده است. خاطر نشان مى‏سازم که بختیار دو آجودان داشت به نام سرگرد صمصام و دیگرى سرگرد باقرزاده که به نوبت یک روز در میان کار مى‏کردند. گاهى هم اتفاق مى‏افتاد که هر دو بودند. باقرزاده اجازه ورود داد. من وارد اطاق سرتیپ بختیار شده، پس از اداى احترام، ایشان از جا بلند شده با گرمى دست مرا فشرد و گفت: مى‏دانستم مشغول کار شدى، چرا پیش من نیامدى؟ گفتم: کسى به من نگفت. ضمن اینکه نخواستم بر خلاف مقررات بدون رعایت سلسله مراتب خدمتتان برسم. از حال و کار و بارم پرسید. همه را خوب تلقى کردم. گفت: اغلب گزارشاتت را مى‏بینم، خط و انشایت خوب و در کارت هم دقت مى‏کنى. من راضیم. به صندلى جلو میزش اشاره کرد و گفت بنشین. نشستم. گفت: موضوعى است که سابقه را در اختیارات مى‏گذارم. مى‏خواهم از همین ساعت تا هر ساعتى از شب و حتى تا فردا صبح هم طول بکشد روى آن اقدام بکنى و نتیجه را هم در هر ساعتى از شب به من تلفن کنى. یک برگ کاغذ به من داد که نامه‏اى بود از یکى از دوستانش که از لبنان براى او فرستاده شده بود.
راجع به موضوع کتابى بود از سخنان على علیه السلام که نویسنده لبنانى استفاده کرده و جنبه‏هاى چپ گرایى و سیستم سوسیالیزم را با آن تطبیق داده بود. تذکر داده بود که یک جلد آن را نویسنده که اسمش را فراموش کرده‏ام مستقیماً براى صدر بلاغى فرستاده که به فارسى ترجمه کند و به صورتى منتشر کنند. زیر نامه نوشته بود، مراتب از شرف عرض پیشگاه شاهنشاه گذشت. فرمودند فوراً و دقیقاً تحقیق و نتیجه را به عرض ما برسانید. به تاریخ همان روز. گفت: متوجه مطلب شدى؟ گفتم: بلى. گفت: به دایره اجرائیات مراجعه کن. بدون ذکر هدف یک جیپ در اختیار بگیر. آدرس منزل صدر بلاغى را به هر طریق که هست پیدا کن. او را با کتاب و ترجمه و هر چه مربوط به آن است دستگیر و بازداشت کن. لزومى ندارد به زندان ببرى. بیاورید اطاق خودتان، دقیقاً بازجویى و نتیجه را به من تلفنى خبر بده. یاد آور شد به هیچ عنوان نمى‏خواهم احد دیگرى از این موضوع آگاهى پیدا کند. نام رئیس ستاد و رئیس رکن 2 را برد و منرا مرخص کرد. پسر صدر بلاغى را در زمانى که در شیراز بودم، مى‏شناختم. آن وقت مثل اینکه مشغول تحصیل در پزشکى ارتش بود و یکى از دوستان او که در دانشکده افسرى بود و در زمان خدمت در شیراز که من رئیس دبیرستان نظام بودم شاگرد من بود. به او تلفن کردم و تلفن پسر صدر بلاغى را از او گرفتم. به منزلش تلفن کردم. خود آیت‏اللَّه صدر بلاغى گوشى را برداشت. گفتم آقاى فلان هستم که ضمن اقتدا به شما از شیراز نامه‏اى دارم که مى‏خواهم خدمتت برسم. گفتند: مبارک است، اهلاً و سهلاً. آدرس دقیق را به من داد و بیش از یکربع ساعت طول نکشید که در اطاقش که دور تا دور مملو از کتاب و تعدادى هم روى زمین چیده شده بود، او را ملاقات کردم. زیر چشمى دیدم همان کتاب مورد نظر در کنارش باز است و نوشته‏هاى او که ترجمه از کتاب بود در کنار دیگرش. آشنایى خودم را با پسرش و ارادت غایبانه‏ام را به خودش بیان کردم. موضوع و مطلب را بدون هیچگونه حشو و زوایدى به او گفتم و اضافه کردم که: « المأمور معذور »! جواب داد: در اختیار شما هستم. کتاب و ترجمه‏ها را جمع کردم و در کیفى گذاشتم و راه افتادیم. به او گفتم، به خانواده‏تان بگویید در معیت من به جایى مى‏روید تا یکى دو ساعت دیگر بر مى‏گردید. منتظر شما نباشند و شامشان را بخورند. جیپ ارتشى را در یکى از کوچه‏هاى نزدیک منزلش نگهداشته بودم. باتفاق به طرف جیپ رفته هر دو سوار شدیم و به طرف فرماندارى نظامى راندیم. به اطاقم که یک اطاق بزرگ با چند میز و صندلى که چند نفر بازجوى دیگر در آن به کار مشغول مى‏شدند، هدایتش کردم. با اجازه او پشت میز قرار گرفتم. استغفراللَّه گفت. روحانى قد کوتاه، لاغر اندام، با ریش فلفل نمکى، چشمانى سیاه با عینک ذره بینى، عمامه‏اى سیاه نشانه از خانواده سادات بر سر، عبایى قهوه‏اى خوش رنگ نایینى بر دوش و لباس و یقه پیراهن و جوراب همه تمیز و مرتب بود. خیلى شمرده و با صرف لغات مؤدبانه‏اى خطاب به من صحبت مى‏کرد. به محض قرار گرفتن در پشت میزم اظهار تأسف کردم که اداره تعطیل است و آبدارخانه هم بسته که دستور چاى بدهم. گفت: زیاد به چاى آن هم از ساعات 6_5 بعدازظهر به بعد علاقه‏مند نیستم، ولى آیا مى‏توانم سیگار بکشم؟ من هم همان کلمه او را تکرار کردم: استغفراللَّه. اول به من تعارف کرد. گفتم اصولاً نه چاى و نه قهوه مى‏خورم و نه سیگار مى‏کشم، گفت: مى‏گویند کشیدن سیگار آن هم کم براى رفع و غم و غصه بى‏ضرر نیست. گفتم هر دو زیان بخش است همان طور که گفتید هم سیگار و هم غم و غصه. ولى مگر شما غم و غصه‏اى هم دارید؟ گفت: زندگى در این جهان براى مشقت و رنج و غم و غصه است، زندگى حقیقى و واقعى ما در آن دنیاست. فهمیدم از عرفاست. ولى شریعت را به طریقت چه کار؟ به هر رو از من سئوالاتى در مورد خانواده و زن و بچه و غیره کرد و جواب کافى به او دادم و اضافه کردم ده سال از بهترین دوران زندگیم را در فارس گذارنده‏ام و از آنجا با پسرتان آشنایى پیدا کردم. زیرا پسرتان فوتبالیست بود و من هم مدیر ورزش لشگر و معلم کشتى و هالتر در تربیت بدنى استان فارس. در این موقع سیگارش تمام شده بود و من هم آماده سئوال و جواب. به صورت خلاصه به عرضتان برسانم که پس از دو ساعت بازجویى دقیق و حتى ترجمه آیات یا جملاتى که هنوز ترجمه نکرده بود براى من تشریح و بدون کوچکترین ناراحتى یا دغدغه خاطرى در نهایت صداقت همه چیز را بیان داشت.
حدود ساعت 11 شب بود که کارم خاتمه پیدا کرده و اصولاً مى‏باید به زندان مى‏بردم و تحولیش مى‏دادم و مراتب را هم تلفنى به سرتیپ تیمور بختیار گزارش مى‏دادم. این کار را نکردم. تلفن را برداشتم و به منزل بختیار تلفن کردم. ایران خانم زن اولش گوشى را برداشت. پس از اداى احترام خود را معرفى کردم و گفتم: مى‏خواهم با تیمسار مذاکره بکنم. گفت: خواب است، اگر فوریت و ضرورت دارد تإ؛ااّّ بیدارش کنم. گفتم: بلى، همین است که مى‏فرمایید، اگر زحمت نمى‏شود. بختیار گوشى را برداشت و گفت: ها پژمان چه مى‏کنى؟ جریان را به اطلاعش رساندم. نظرم را خواست. گفتم: ترخیص و رساندن به منزلش تا فردا صبح به محض ورود شما به دفتر، گزارش آن را تقدیم خواهم کرد. گفت: با نظریاتت موافقم. ولى امشب را نگهش دارید تا ببینم فردا چه مى‏توانم بکنم. متوجه شدم که باید به عرض برساند و کسب دستور از پادشاه ایران بکند. گفتم: مرد روحانى بسیار محترم و دانشمندى است. نگهدارى او را در همین ستاد پیشنهاد مى‏کنم. گفت: آنجا که وسائل خواب ندارد. گفتم: حضرتعالى موافقت کنید، من ترتیب این کار را مى‏دهم. گفت: بسیار خوب، البته به آیت‏اللَّه شام داده بودم. زیراراننده نگهبان را فرستادم از یکى از رستورانهاى نزدیک فرماندارى نظامى خوراک و یک قورى چاى آورده بود و از این نظر هیچ اشکالى وجود نداشت. به آقاى صدر بلاغى گفتم: یادداشتى بنویسید خطاب به خانواده که یکدست رختخواب به حامل ورقه بدهند و اگر لباس خواب، جانماز و هر چه دیگر تا فردا مورد نیاز است، بدهند راننده که بیاورد و اطمینان بدهید که جاى هیچگونه نگرانى نیست و فردا به منزل مراجعت مى‏کنید. توصیه کنید که موضوع به هیچ کس گفته نشود. به همین طریق عمل کرد. یک میز بزرگ وسط اطاق بود؛ مثل میز کمیسیون. گفتم: روى این میز رختخواب را براى شما پهن خواهند کرد و فکر کنید امشب را در منزل من مهمان و به علت نواقص وسائل و امکانات دچار زحمت شده‏اید. باز هم تکرار کرد: استغفراللَّه. من مشقات و نارحتى‏هاى زیادى در طول عمرم کشیده‏ام و به ناراحتى و عذاب خو گرفته‏ام. جاى بسیار خوب و راحتى است و هیچ نگرانى ندارم. تلفن منزلش را گرفتم. گوشى را به او دادم که با همسرش صحبت کند. خیلى متین و شمرده عین متن نامه‏اى را که نوشته و داده بود به راننده که ببرد منزلش، به همسرش گفت. یک کلمه بیشتر از آن نگفت. از او خداحافظى کرد و گوشى را به من داد. من ضمن اداى احترام به همسرش از او خواهش کردم که اجازه بدهد با پسر ارشدش صحبت کنم. دانشجوى پزشکى ارتش صدر بلاغى بلى گفت. من سلام کردم و گفتم: سروان پژمان هستم. خیلى خوشحال شد. گفتم همان که پدر بزرگوارت به مادر محترمه‏ات گفتند، من از مخلصان آیت‏اللَّه هستم و ادعاى غبن دارم که چگونه تا حال نتوانسته‏ام از محضرش کسب فیض کنم و این تقصیر از شماست. به هر حال جاى نگرانى نیست. شخصاً ایشان را فردا به منزل مى‏رسانم.
آیت‏اللَّه را خواباندم و به منزلم رفتم. ساعت 6 صبح برگشتم. گزارش مفصل و مرتبى تهیه و آماده کردم. به سرگرد صمصام آجودان بختیار تلفن کردم و گفتم که تیمسار با من کار فورى و ضرورى دارند. به محض ورود به دفترشان فوراً به من تلفن بفرمایید. از همان ساعتى که وارد اطاقم شدم دیدم آیت‏اللَّه بیدار است و نماز مى‏خواند. بعد از نماز به یک سرباز دستور دادم رختخواب را جمع و جور کند. راننده را خواستم و دستور دادم که رختخواب را به منزل صدر بلاغى ببرد. گفتم براى هر دوى ما صبحانه بیاورند. با هم خوردیم. مقارن ساعت 8 صبح، سروان عمید (بعد سرتیپ رئیس ساواک مازندران شد، از همدوره‏هاى قدیمى و دوستان بسیار صدیق و عزیز من بود) گوشى تلفن را که زنگ خورده بود بلند کرد و گفت: عیسى تلفن، صمصام است. گوشى را برداشتم. صمصام گفت: فرمودند بیایید خدمتشان. رفتم. پس از اداى احترام، دستور نشستن داد. گزارشى که طى چهار صفحه بزرگ بود همه را به دقت خواند. گفت بسیار خوب است. کتاب و ترجمه هم که ضمیمه بود، نگاهى به آنها انداخت و چند سطر از مقدمه را که به عربى بود، خواند. آن وقت نمى‏دانستم، بعداً فهمیدم تحصیلات دوره دوم متوسطه را در لبنان گذرانده و با عربى آشنایى دارد. گفت: بسیار خوب، الان ایشان کجا هستند و دیشب را کجا خواباندى؟ جریان را براى ایشان شرح دادم. از ابتکارم خوشش آمد. گفت: صبحانه‏اى چیزى به او داده‏اید؟ گفتم: هم شام خورده است و هم ناشتا خورده. گفت: پهلوى خودت نگهشدار تا بعد دستور بدهم. هیچکدام از بازجوها از من سئوال نکردند. سروان موفقى هم که رئیس دفتر رکن بود و اغلب پرونده به من مى‏داد یا پرونده‏اى از من مى‏گرفت با چشمک سئوالى کرد. گفتم: آیت‏اللَّه از بستگان است که از شیراز آمده و یکى از بستگانش کارى داشته که به من مرجوع است. ظهر شد و همه رفتند. باز هم من ماندم و او تنها.
ساعت نزدیک یک بعد از ظهر بود که تلفن صدا کرد. باز هم صمصام بود. گفت: بیائید خدمتشان. رفتم. مثل اینکه تازه از شرفیابى برگشته بود، زیرا در یک کارتن آبى پرونده‏ها را زیر و رو مى‏کرد که پرونده آیهاللَّه را پیدا کند. گفت: مرخصش کنید. از او تعهد بگیرید که در طول مدت ترجمه حق ندارد رونوشت به کسى بدهد. بعد از ترجمه کامل به شما خبر بدهد تا دستور بدهم چه باید بکند. پرونده را من خودم نگه مى‏دارم ولى کتاب و ترجمه را ببرید به او تحویل بدهید. به اطاق آمدم. تعهد را به همان صورت گرفتم و بردم به بختیار دادم که روى پرونده بگذارد. آیت‏اللَّه را سوار جیپ کرده و به در منزلش رساندم. در طول راه از زحمتى که برایش فراهم کرده بودم، عذر خواستم. گفت: با داشتن درجه کوچک و سن کم، شخصیت بارزى دارید. هر چه اصرار کرد به منزلش بروم و نان و پنیر را با هم بخوریم، رضایت ندادم و نرفتم. گفت: همیشه شما را دعا مى‏کنم. گفتم: من هم گاهگاهى براى کسب فیض از حضورت شرفیاب مى‏شوم. زنگ زدم. در باز شد. پسر کوچکترش بود. او را به فرزندش سپردم و او هم مرا به خدا » (1)

***
همانطور که اشاره شد من فتوکپى این نوشته را همراه نامه‏اى خدمت استاد صدر بلاغى فرستادم، تا اگر مطلبى گفتنى باشد، بنویسد و ما آن را در فصلنامه « تاریخ و فرهنگ معاصر »، به عنوان « تصحیح تاریخ » منتشر سازیم، ولى استاد بلاغى، طى نامه‏اى با اینجانب چنین نوشت:
به نام خدا
دوست دانشمند بسیار عزیز و شریفم جناب حجهالاسلام و المسلمین آقاى خسروشاهى (دام بقاء عزه) نامه مهرآمیز آن جناب چند روز قبل وصول یافت.
از توجه و تفقدى که نسبت به این ارادتمند بذل فرموده‏اید بسیار سپاسگذارم. اما در خصوص ماجراى کتاب الامام على (ع) باید به عرض برسانم که شرائط حال و مزاج بنده آمادگى براى انشاء مطالبى راجع به آن کتاب ندارد، ولى همانطور که در مذاکرات تلفنى معروض داشتم هرگاه سئوالاتى به صورت مصاحبه پیرامون آن کتاب طرح شود، شاید بتوانم اطلاعات خود را در جواب بیان کنم.
ضمناً نامه‏اى هم که حضرت آیهاللَّه العظمى بروجردى قدس سره در این باره براى بنده فرستاده‏اند موجود است، هرگاه مطالب آن منتشر شود، کمک مؤثرى به روشن شدن وضعیت خواهد کرد.
در پایان سلامت و توفیق آن جناب را در نشر حقایق از خداى کریم مسئلت دارم، و به دیدار آن بزرگوار بسیار مشتاقم.
والسلام علیکم و رحمهاللَّه برکاته
ارادتمند صدر بلاغى 20 دیماه 72

و همین نامه، مرا واداشت که گفتگوى کوتاهى با استاد بلاغى داشته باشم و ادامه آن را به وقت دیگر موکول سازیم که متأسفانه، ادامه آن مقدور نشد، اما آنچه که در نخستین گفتگوى کوتاه مطرح شد و پاسخهاى ایشان، چنین است:

ماجراى کتاب از زبان استاد صدر بلاغى
پرسش : استاد چطور شد که شما به فکر ترجمه کتاب امام على (ع) افتادید؟
پاسخ : « … من نسخه‏اى از کتاب را خدمت آیهاللَّه بروجردى فرستادم. ایشان خیلى به من لطف داشتند و اظهار محبت و علاقه مى‏فرمودند. از لحن مرقومه‏هاى ایشان میزان لطفشان هم روشن مى‏شود و به هر حال نامه ایشان که رسید، من احساس کردم که علاقه دارند کتاب ترجمه شود و من کار ترجمه را آغاز کردم… بعد از مدتى در بعضى از محافل صحبت از کتاب شد. بعضى‏ها انتقاد مى‏کردند که مؤلف یک اشتراکى است و افکار کمونیستى دارد. من دفاع کردم و گفتم که با امر آیت‏اللَّه بروجردى مشغول ترجمه آن هستم و افزودم که این چنین برداشت منطقى و صحیح از دیدگاههاى اجتماعى – اقتصادى امام على علیه السلام توسط یک مسیحى واقعاً موجب افتخار است و کتاب به قول آیهاللَّه بروجردى بى نظیر و یا عادم النظیر است… ولى چیزى نگذشت که معلوم شد شیاطین کار خود را کرده‏اند… البته از سوى دیگر آنها چون مى‏دانستند که آیت‏اللَّه بروجردى علاقه دارند کتاب ترجمه شود، به یکى از شخصیتهاى علمى محترم پیشنهاد کردند که براى جلب رضایت آقا، کتاب را ترجمه کند و متأسفانه او هم غافل از توطئه پشت پرده در دام افتاد و کتاب را ترجمه کرد و بعد اضافاتى مثلاً در صفحات ملوک عادل!! بر ترجمه کتاب افزود که هم تحریف حقیقت بود، هم تحریف تاریخ و هم تحریف ماهیت و هدف کتاب ».

پرسش : خوب، استاد ماجراى دستگیرى شما و توقیف کتاب و تعهدى که از شما گرفتند چگونه بود؟
پاسخ : « … در مورد گرفتارى هم، در واقع مطلب همان طور است که سرهنگ پژمان نوشته است. روزى یک نفر به من تلفن زد که از دوستان فرزندم بوده و مى‏خواهد مرا ببیند! ما هم گفتیم درب خانه ما باز است اهلاً و سهلاً… وقتى او آمد، خود را سروان یا سرگرد معرفى کرد و ما هم چیزى نگفتیم. او آمد و نشست و مأموریت خود را بیان کرد و گفت که بدون سر و صدا باید برویم! و بعد کتاب و ترجمه را که در روى میز من بود، برداشت و در کیف خود جاى داد و ما را هم با خود برد، توکل بر خدا کردیم و راه افتادیم. ما را به ساختمانى برد و نشستیم به گفتگو…
البته من نمى‏دانستم که محل بازجویى من کجاست؟ احترام ظاهر را حفظ کرد و هیچگونه توهین روا نداشت و آدم مؤدبى بود، اما معلوم نبود که اگر دستور دیگرى از بالا مى‏رسید، وضع چگونه مى‏شد و ادب و احترام کجا مى‏رفت؟
بازجویى که تمام شد، ما را ول نکردند و شب نگه داشتند و همانجا خوابیدم. البته گاهى هم با او شوخى مى‏کردم، مثلاً مى‏گفتم: دماغ شما چطوره؟ چاق است! یا مى‏گفتم: یک سیگارى بکشید بى‏ضرر نیست!… از این شوخى‏هاى عادى خودمان، تا خیال نکند که حالا ما ترسیده‏ایم یا چیز دیگر!
اما اینکه او مى‏گوید ما عارف بودیم… البته ادعایى نداشتیم و خود را هم عارف نمى‏دانیم ولى اغلب اینها از بس با خودشان بیگانه‏اند و از رؤسایشان تبختر و پز دیده‏اند، وقتى با یک طلبه‏ى لاقیابى مثل من روبه رو مى‏شوند و دو کلمه هم حرف حق مى‏شنوند روحشان تکانى مى‏خورد و یاد عارف و عرفان مى‏افتند.
در مورد مطالب آخر البته من یادم نمى‏آید که تعهدى سپرده باشم، ولى گفتند که شما ترجمه کتاب را تمام کنید و به ما بدهید تا ما زودتر اجازه نشر آن را از اداره فرهنگ بگیریم چون با جوّى که درباره کتاب درست شده است به شما اجازه نشر نخواهند داد، بعد که ترجمه تمام شد، آن را از من گرفتند تا پس از یک هفته تحویل دهند! مدتى گذشت و خبرى نشد. سرانجام من زنگ زدم که آقا کتاب چى شد؟ اجازه چطور شد؟ پاسخ دادند که بررسى تمام نشده، هر وقت تمام شد خودمان خبر مى‏دهیم!… و هیچوقت هم البته خبر ندادند و من هم علاقه نداشتم که با اینها تماس بگیرم و به هر حال اصل ترجمه ما از بین رفت و یا اینکه در پرونده من در اسناد ساواک موجود است و اگر زحمتى نیست و مقدورتان هست از این آقایان بپرسید اگر ترجمه آنجا باشد به ما پس بدهند، یک مرورى بکنیم و چاپ شود. چون ترجمه به دستور آیت‏اللَّه بروجردى بود و من هم خیلى دقت کردم که خوب ترجمه شود و توضیحات لازمى را در پاره‏اى موارد، در پاورقیها بطور مشروح طبق نظر مرحوم آقا، بر آن افزودم. متأسفانه غفلت شد و نسخه‏اى فتوکپى برنداشتیم و به هر حال به ظاهر زحمت ما هدر رفت، اما شما بعداً با ترجمه هر پنج جلد کتاب جرداق، در واقع خدمت را تمام و کمال انجام دادید و من خیلى خوشحال شدم. خداوند به شما پاداش دهد. »

پرسش : به نظر شما چرا چنین کردند؟ آیا واقعاً یک کتاب براى رژیم اینقدر خطرناک بود که خود شاه رسماً در امر آن دخالت کند؟
پاسخ : « ببنید رژیم شاه فرهنگ شناس نبود و اصولاً هر نظام سلطنتى، به تعبیر قرآن مجید اهل فساد است نه اهل صلاح. فرض کنیم که کتاب، گرایش سوسیالیستى هم داشت، به نظر من حق آن بود که براى روشن شدن اندیشه‏ها، آن را منتشر سازیم… اینها از این کتاب جلوگیرى کردند و نسخه ترجمه مرا دزدیدند، اما کتابهاى لنین، مارکس و مائو در خارج چاپ مى‏شد و به طور رایگان در اختیار جوانان ما قرار مى‏گرفت و به هر حال در قرن بیستم و در آستانه تمدن بزرگ! ضبط و توقیف یک کتاب، واقعاً نشان دهنده اوج حماقت و ضد فرهنگ بودن رژیم بود… »

بیان، بنان، شعر و…
مرحوم آیهاللَّه العظمى آقاى مرعشى نجفى، در ضمن اجازه نامه‏اى که به استاد صدر بلاغى نوشته‏اند، ایشان را « سماحه العلم الحبر الجلیل، الخطیب المصقّع الشهیر، نابغه البیان و التقریر، باقعه البنان و التحریر، فخرالاسلام… » نامیده‏اند و در عالم انصاف باید گفت که مرحوم استاد صدر بلاغى، علاوه بر قلم سحارى که داشت، در فن خطابه و بیان نیز نابغه‏اى بود و جالب آنکه، علاوه بر ابعاد گونه گون علمى – فرهنگى، در سرودن اشعار نیز ید طولائى داشت که بعضى از آنها را در چند سفر حج که در هر کدام حدود 25 روز با هم بودیم، بر من خواندند که یکى دو نمونه را نقل مى‏کنم:
دمى کز مام زادم بر فلک شد آه و فریادم مگر ز آغاز دانستم که بهر درد و غم زادم؟
چو بیرون از رحم شد پیکرم، بستند در بندم ز بندى گشتم آزاد و به بندى دیگر افتادم!
دبستان بود زندان دگر، کازرد جانم را ز بس افشرد مغزم تا الفبا را دهد یادم!
چه سیلیها که از دست طبیعت خورد بر رویم مگر با کس جفا رفته ست قبل از روز میلادم؟
من از روزى که دست راست بشناختم از چپ جز از بهر نوازش جانب کس دست نگشادم!
جهان را گر ببخشندم آنسان نیستم خوشدل کز آداب چنین زندگى، سازند آزادم!

در قطعه دیگرى تحت عنوان « هو المحبوب » یا « عشق و فراق » مى‏گوید:
من دلبرى ز جمله جهان برگزیده‏ام وز غیر او علاقه دل را بریده‏ام
پوشیده‏ام به پاى طلب خار و خاک و خون از بس که در پى‏اش به تمنا دویده‏ام
پروانه وار از سر هر گل گذشته‏ام در سایه گذشت، به این گل رسیده‏ام
نشنیده‏ام جز از لب لعلش پیام روح جز عارضش حقیقت جان را ندیده‏ام
تا سرکنم به عشق رخش نغمه‏هاى انس از آشیان قدس بدین جا پریده‏ام
شرح فراق روى تو با خون نوشته‏ام انگشت خویش بسکه به دندان گزیده‏ام
در راه عشق بر سرم آورد روزگار آن سر گذشتها که ز مجنون شنیده‏ام
فریادى اى خروس از این سهمناک شب من نیز چون تو چشم به راه سپیده‏ام
اى بامداد وصل بیا کز شب فراق دور از تو رنجهاى فراوان کشیده‏ام

و بالاخره به یاد اقبال، شاعر پاکستانى، مى‏سراید:
دوش بر یادت نگارا گریه‏اى مستانه کردم رخنه در بنیاد عقل مردم فرزانه کردم
تا سحرگه دیده را از خون دل کردم لبالب هرچه مى‏بودم به ساغر جمله در پیمانه کردم
عقل را بیرون فرستادم ز شهرستان هستى عالم دیوانگى را فارغ از بیگانه کردم
تا نباشد آه را هم راه در خرگاه جانان برکشیدم از دل و آواره‏اش زین خانه کردم
چون زلف شبرنگت به چشمم جلوه‏گر شد شستمش با اشک و با مژگان خونین شانه کردم
در خیال شوکت اسلام با« اقبال » دوشین گردشى از اندلس بگرفته تا فرغانه کردم
شمه‏اى از فتنه کشمیر با آن میر گفتم شاعر فرزانه را از سوز دل دیوانه کردم
و البته این نمونه‏ها از اشعار استاد صدر بلاغى، نشان دهنده ذوق شعرى و استعداد هنرى آن مرحوم بود و ایکاش مجموعه اشعار ایشان نیز جمع آورى گردد و به دست چاپ سپرده شود!..

وفات
…استاد صدر بلاغی تا واپسین روزهای زندگی ،همچنان به کار فرهنگی و علمی اشتغال داشت و به تکمیل آخرین اثر خود ، به نام « مفاهیم قرآن » مشغول بود. از این کتاب پرارج ، دو جلد آماده چاپ و مدت سه سال است که به موسسه « امیر کبیر » تحویل شده و متاسفانه تاکنون به زیور طبع آراسته نگشته است و جلد سوم آن در پایان سوره ص با ترجمه آیه 88، چنین پایان یافته است : « ان هو الا ذکر للعالمین . ولتعلمن نباه بعد حین » : « و دیری نخواهد گذشت که صیت شهرت آن در جهان طنین افکند و آوازه مجد و عظمت آن را خواهید شنید ، و پیروزی آن بر همگی کتب و ادیان را خواهید فهمید ». در آخر فروردین 73 ، با ختم ترجمه این آیه ، استاد صدر بلاغی نیز به پایان زندگی خود رسید و به « حق » پیوست .
« رحمه الله و اسکنه فصیح جنته »
قم ، 10 خرداد 73

——————————————————————————–
1. اسرار قتل و زندگى سپهبد تیمور بختیار/ تألیف سرهنگ پژمان، چاپ دوم، پاریس 1370، صفحه 52 تا 59.

منبع : فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر جلد 9 و 10

مطالب مرتبط

image-article100

‏یادی از استاد مسلّم حوزه های علمیۀ تبریز مرحوم حاج میرزا کامران (رضوان الله علیه)‏

image-article100

جستارهایی در مبارزات آیت‌الله‌ العظمی گلپایگانی در انقلاب اسلامی ایران‏

image-article100

زندگانی من

image-article100

‏نگاهی کوتاه بر زندگی، آثار و مبارزات آیت الله العظمی خوئی(قده)‏

image-article100

یادواره آیت الله سید محمد صادق لواسانی