تعامل حوزه و دانشگاه؛ حجتالاسلام والمسلمین سید محمد ثقفی ـ بخش اول
امروزه در همه كشورهای اسلامی (ایران، مصر، عراق، تركیه و...) دو نهاد آموزشی حوزه و دانشگاه در تربیت نسلهای مسلمان با همدیگر تسابق دارند. هر كدام از آنها بخشی از علوم را ـ جدا از همدیگرـ در عرصه فرهنگی تعلیم میدهند.
امروزه در همه کشورهای اسلامی (ایران، مصر، عراق، ترکیه و…) دو نهاد آموزشی حوزه و دانشگاه در تربیت نسلهای مسلمان با همدیگر تسابق دارند. هر کدام از آنها بخشی از علوم را ـ جدا از همدیگرـ در عرصه فرهنگی تعلیم میدهند. در دیروز تاریخ تمدن اسلامی در حوزههای علمی هرگز علوم اسلامی از دیگر علوم جدا نبود، بلکه حتی مطالعه طبیعت آیهای از آیات الهی تلقی میگردید. آنچه در حیات علمی مسلمانان حضور داشت، حوزههای علمی بود. اما بعد از ارتباط جهان اسلام با غرب، مسلمانان با اقتباس علوم غربی و تأسیس دانشگاه خواستند عقبماندگی خود را جبران نمایند؛ اما متأسفانه بافت دانشگاهها سکولار بود و با تربیت جوانان کشور، نسل غربزدهای را به بار آورد که با بهانه علم، ریشههای مذهبی را خشکاندند و بلایی به سر کشورها آوردند که باخود بیگانگی فرهنگی محصول مستقیم آن بود.
انقلاب اسلامی توانست نظام سیاسی کشور را تغیییر دهد و در پی آن همه عرصههای سیاسی، علمی و فرهنگی تغییر یافت. و حوزه و دانشگاه به عنوان دو نهاد علمی خواستند که با همکاری نقایص هر یک را جبران نمایند. این دو نهاد در طول این سه دهه روی همدیگر تأثیر گذاشتند و تأثیر گرفتند، چیزهایی دادند و چیزهایی اقتباس کردند. این تبادل امتیازها و خلأهایی همراه خود داشت و نگارنده قصد دارد با در نظر گرفتن دیدگاه علامه آصفی، این رابطه را به بحث گذاشته، پیشنهادی نیز در تکمیل طرح ارائه دهد.
تاریخ علم در اسلام
اگر بخواهیم ریشه و تاریخ علم در اسلام را مطالعه کنیم، به روشنی میفهمیم که در تمدن اسلامی علم هرگز (مانند امروزه حوزهها) منحصر به علوم به اصطلاح اسلامی دینی نبوده است، بلکه علم در فهم و اندیشه مسلمانان به همه معارف و معلومات انسان مرتبط با هستی، زمین، آسمان، طبیعت و… اطلاق میشد و هر گونه مطالعه در مورد هر موضوعی (طبیعی، انسانی، عقلی) به عنوان آیهای از آیات خداوند تلقی میگردید. جابر بن حیان ـ شاگرد امام صادق(ع) ـ بود که درباره طبیعت و مواد شیمیایی مطالعه میکرد و وزن مخصوص عناصر را به دست آورد. وی اولین دانشمندی است که روش تجربه را در مطالعات علمی خود (شیمی) به کار برد و با تأمل و تعمق علمی و دقت نظر، آزمایشهای شیمیایی انجام میداد و به صراحت میگفت: «آن که به کیمیا (علم شیمی) میپردازد، باید از روش تجربی استفاده کند؛ زیرا معرفت علمی جز از راه تجربه به دست نمیآید و دانشجویان نباید با کارهای محال و بیفایده، عمر خود را تلف کنند. بایست در هر کار آزمایشی از راه اسباب معین آن اقدام کرد. معارف را خوب بیاموزند؛ زیرا هر صنعتی روشهای فنی خود را لازم دارد.» توحید مفضّل نیز یک دوره علم تشریح ساده است که حضرت صادق(ع) به مفضل بن عمر تعلیم دادند.
در دورانی، علم در تمدن اسلامی نضج گرفت و ارتقا یافت. در مؤسسات علمی همه علوم (از دینی تا طب و کیمیا و ریاضی و نجوم حتی نورشناسی) با هم تدریس میشد و طلاب در همه موارد رشد مییافتند، به طوری که مثلاً در موضوع نور، دانشمند مسلمان ابن هیثم در کشف نکاتی مهم ممتاز بود و در این زمینه بر اسحاق نیوتن سبقت داشت. او در دانشگاه الازهر به کار تصنیف و تدریس سرگرم بود و حدود سال 403ق درگذشت. وجود دایرهالمعارفهای عمومی در تاریخ علم مانند «رسائل اخوانالصفا»، «مفاتیح العلوم» خوارزمی و «کشاف اصطلاحات العلوم و الفنون» تهانوی، رواج علوم متنوع را در جهان اسلام و دانشگاههای و مدارس نشان میدهد.
نخستین جداییها
اما متاسفانه این وحدت و هماهنگی در حوزه علمی چندان دوام نیاورد و با گذشت زمان، حوزههای علمی کمکم قلمرو خود را به تدریس و تعلیم معارف دینی محدود کردند و دو گونه مراکز علمی به وجود آمد: یک بخش از آن انحصار در تدریس علوم دینی داشت (همچون: الازهر، نجف اشرف، حوزه قم، جامعه زیتونه (تونس)، جامعه قروبین (مراکش) و…)، بخش دوم دانشگاهها بودند که تنها به تدریس علوم و معارف بشری پرداختند؛ اما اوج این جداییها از دورهای آغاز شد که غربزدگی در تار و پود جهان اسلام نفوذ کرد و کسانی رشته تدریس علوم را در دست گرفتند که میکوشیدند فرهنگی غربی را جایگزین فرهنگ اسلامی نمایند. علامه آصفی در مقدمات بحث خود به این مطلب اشاره میکند که: «این هجوم تقریباً بعد از سقوط دولت عثمانی آغاز شد و سه جریان ناسیونالیستی ضد فرهنگ اسلامی در کشورها جریان یافت: ترکیه (به وسیله آتاتورک)، ایران (به وسیله رضاخان) و دولت ملی عربی در مصر و لبنان.
در این دوره استعمار بر نابودی فرهنگ اسلامی مصمم شد و رهبران سیاسی و غربگرا نیز در این مسیر نخستین گامهای خود را زیر عنوان «توسعه» و نوسازی کشور از فرهنگ آغاز کردند. و شاید نخستین پایگاهی که به صورت اساسی این وظیفه را انجام داد، تأسیس دانشگاههایی بود که تفکیک علوم اسلامی را از قلمرو علوم جدید در برنامه خود داشت.
تلاشهای ضد اسلامی در ترکیه
تغییر و تحول جامعه عثمانی بعد از تصویب «تنظیمات» و فرمان «خط همایون» و «خط شریف گلخانه» از جانب خلیفه عبدالحمید آغاز شد. در این دوره مدارسی تأسیس یافت که در آنها علاوه بر علوم دینی، ریاضی وجغرافی و تاریخ نیز تدریس میشد (1840م). در سال 1870 دانشگاهی تأسیس شد که هر کس حق داشت آزادانه از فرهنگ و مذهب خود استفاده کند. در این سالها تلاش میشد که حتی در جوامع نامسلمان، رهبری از دست کشیشها خارج شود و به دست جوامع مذهبی پروتستانت بیفتد.
این کارها از آن جهت صورت میگرفت که اتباع مسلمان و نامسلمان به هم نزدیک شوند و ملت واحدی را تشکیل دهند که بقای خلافت عثمانی به آن وابسته بود. نتیجه این تحولات، خالی شدن نظام آموزشی و قضایی از مواد اسلامی بود و اینکه آنها خود به صورت یک نهاد مستقل درآمدند.
به این ترتیب روشنفکران ترک جامعه عثمانی را برای پذیرش فرهنگ غربی و مدرنیته که به زعمشان با اسلام منافاتی نداشت، مهیا ساختند. حاکمیت نظام مشروطه به وسیله روشنفکرانی مانند نامق کمال، ابراهیم شیناسی و ضیاءپاشا کشور را برای تحول عصر جدید فراهم ساخت و نسل جدیدی از روشنفکران پدید آورد. «ترکان جوان» در داخل خود به دو گروه تقسیم میشدند: یکی گروهی تحت رهبری احمد رضا که به سلطانی قوی، متمرکز شدن قدرت در دست حکومت مرکزی و تسلط یافتن عناصر اسلامی ـ ملی در جامعه عثمانی تمایل داشت؛ و دوم گروهی به رهبری شاهزاده صلاحالدین که خواهان دولتی نامتمرکز و نظام فدرالی بودند. در برابر این دو نیرو، گروهی از افسران ارتش و دیوانسالاران بودند که در دمشق و سالونیک، هستههای انقلابی متعددی به وجود آوردند و یکی از آنها مصطفی کمال )آتاتورک) بود. از بطن این نیروها «کمیته اتحاد و ترقی» پدید آمد که شدیداً سکولار بود و طی سالهای 1913 تا 1918 تلاش گستردهای را برای سکولار کردن مدارس، دادگاهها و قوانین انجام داد.
برنامه کمیته اتحاد و ترقی در عین سکولار و غیر دینی بودن، کاملاً جهتگیری ملی داشت. سرانجام بعد از اینکه آتاترک در کنفرانس «لوزان» با سران اروپا به توافق رسید و توانست اراضی خلافت عثمانی را در محدوده سرزمین ترکنشین محدود سازد و کشور ترکیه را به رسمیت بشناساند، زمام قدرت را به دست گرفت و نظام سیاسی کشور را جمهوری اعلام نمود. به اجمال میتوان اقدامات او را چنین خلاصه کرد: «مهمترین سیاست رژیم آتاترک، انقلاب فرهنگی بود. وی در نظر داشت ارتباط مردم را با اسلام قطع کند و مردم را به سوی زندگی بر اساس اصول غربی و سکولاریستی سوق دهد. از این رو نهادهای سازمانیافته اسلامی را ملغی کرد .در سال 1924 نظام خلافت را برچید و موقوفات و علما را تحت نظر «اداره امور مذهبی» قرار داد. در سال 1925 فرقههای صوفی را غیر قانونی اعلام کرد. در سال 1927 ملت را به تغییر لباس ملزم ساخت. در سال 1928 الفبای لاتین را جایگزین الفبای عربی ساخت و ارتباط نسلهای مسلمان را با فرهنگ اسلامی و زبان قرآن برید. و تلاش زیادی برای زدودن زبان ترکی از لغات عربی و فارسی آغاز کرد. قانون خانواده بر اساس مجموعه قوانین سوئیس تدوین شد و جایگزین قوانین شریعت گشت.» به این ترتیب آتاترک در خلال سالیان حکومتش اسلام را از رسمیت انداخت، نقش اجتماعیاش را از آن سلب کرد و ارتباط مردم را با فرهنگ سنتی و اسلام، قطع نمود.
نظام پهلوی و اجرای فرهنگ غربی
میتوان گفت عمده هدف دولت پهلوی دو چیز بود: مدرن کردن اقتصاد کشور و جایگزینی فرهنگ غربی به جای فرهنگ بومی (اسلامی). رضاشاه که به خاطر ایجاد امنیت و ثبات در کشور، مقبولیت یافته بود، پس از تحکیم قدرت خود به وسیله متجددانی همچون فروغی، داور، تقیزاده و تیمورتاش، با دیدار و اقتباس از برنامه آتاترک بر آن شد که راه او را دنبال کند. دو گروه به رضاشاه مشاوره میدادند: تیم فروغی، تقیزاده و علاء که میخواستند او را به آداب غربی سوق دهند و تیم تیمورتاش، نصرتالدوله و داور که او را به عرفی کردن و غیر دینی کردن کشور و قوانین وتجدد آمرانه ترغیب و تشویق میکردند. به تعبیر مهندس بازرگان، آن روزی که دانشگاه تهران پیریزی میشد، در بنای آن خدا مطرح نبود، دینداری و عمل به افکار و احکام دینی را عقبماندگی و امّلی میدانستند!
پهلوی دوم نیز تکمیلکننده برنامه دولت پهلوی اول بود. در این دوره تودهایها توبهکار هم به یاری رژیم آمدند و جاده را برای غیردینی کردن جامعه هموار کردند. آن دو (حکومت و حزب توده) در یک چیز با هم توافق داشتند: مبارزه با دین. استاد آصفی دلایل و آثار این جریان را چنین بیان میکند:
دلایل این تفکیک و جدایی
راستی چرا جریان تجددگرایی اصرار دارد که باید همه چیز فرهنگ سنتی و اسلامی حذف شود؟ اگر توسعه و پیشرفت مطلوب است و غرب در آن زمینه پیشگام است، از چه منبع معرفتی این پیشرفت حاصل میشود؟ شاید تنها دلیل خود را حاکمیت تئوری تکامل پوزتیویستی قلمداد کنند که برحسب تقسیم معرفتی آگوست کنت، معرفت بشری به سه دوره تقسیم میشود: دوره ربانی (دینی)، دوره فلسفی (عقلانی) و دوره علمی )اثباتی). و تنها علم است که قدرت میافزاید و سبب پیشرفت میشود. در واقع با تحولی که در قرن 16 صورت گرفت، هدف و جهت علم از «حقیقتخواهی»، به »تحصیل قدرت» تغییر یافت.
حال سؤال این است که: آیا چنین بشری، همه قدرت علمی خود را برای سود رساندن به نوع بشر استفاده کرد و یا اینکه با بیپروایی و بیتقوایی علم را در خدمت نابودی دیگران قرار داد؟ از بمب اتم در ناکازاکی استفاده کرد، محیط زیست را نابود ساخت، با فلسفهبافی غلط و سوءاستفاده از تئوری تکامل، دارونیسم اجتماعی را ترویج نمود؛ جنگهای ویرانگر جهانی به راه انداخت و… آیا این تخلفات و گناهان نابخشودنی محصول »علم قدرتآور» بود یا نتیجه فقدان معنویت و برتری بخشیدن به ابعاد حیوانی انسان؟
کدام منبع معرفتی باید انسانیت را پرورش دهد و آدمی را بافرهنگ سازد؟ او را چنان بارآورد که در خدمت نوع بشر باشد نه در فکر استثمار و نابودی دیگران! اگر اصالت تنها در معرفت علمی است، دین و فلسفه خیالبافی و خرافات است و اصولاً این قسم معارف را نمیتوان «علم» تلقی کرد! مربیان بشری را که انسان را در مسیر اعتلا بردهاند، از میان کدام گروه معرفتی اجتماعی باید جست؟ آیا دانشمندان علوم تجربی اصلاحگر نفوس بودهاند، یا پیامبران و حکیمان؟ درست است که آن دانشمندان سطح زندگی مادی را بهبود بخشیدهاند، اما این پیامبران و حکیمان بودهاند که به تهذیب نفس دعوت کرده و انسانهای فداکاری همچون خود را به بار آوردهاند. آیا نباید سطح زندگی و اعتلای انسانی، با هم ارتقا یابد؟ این هدف، تنها در پرتو مکاتبی به دست میآید که انسان را در مجموع زندگی مادی و معنوی جهت میدهند: «ربّنا آتنا فی الدّنیا حسنه و فی الآخره حسنه» (بقره، 201). واقعیت این است که فلسفه پوزیتیویسم، گرچه فوایدی در تحقق مطالعه معرفتی داشته، اما باید انصاف داد که به افراط رفته و به تعبیر دیگر، بیش از حد لزوم بسط داده شده است؛ تا آنجا که امور اخلاقی و دینی را از آن خارج کرده است.
نهضت بازگشت به خویشتن
نفوذ و سلطه استعمار در قرن نوزدهم بر کشورهای اسلامی و گسترش موج تقلیدگرایی و اقتباس فرهنگ غربی و سلطه ذهنیت پوزتیویستی بر اندیشه روشنفکران از طرف سوم موجب شد که بیشتر جهان اسلام درهای خود را به روی فرهنگ غربی بگشاید و نتیجه چنین تهاجمی، از نظر تحول اجتماعی قشری را به وجود آورد که به تعبیر دکترشریعتی یقهسفیدان تصدیق به دست بودند که با تغییر هویت ایرانی ـ اسلامی، در تهی کردن کشور از فرهنگ خودی و تسلط بیگانه بر سرنوشت مسلمانها با یکدیگر به مسابقه پرداختند و آنچنان ازخود بیگانگی بر آنها حاکم شد که سخن از بریدن از قلمرو کشورهای اسلامی و پیوستن به کشورهای اروپایی در یکی )ترکیه)، و همنژاد شدن ایران و آلمانی در دیگری، نشخوار محافل شد.
در اینجا بود که بازیابی هویت خویش، سخن مبارزان آفریقایی و آسیایی از امثال نیرره، لومومبا، بنبلا، عباس فرحت و فرانتس فانون گرفته تا اقبال لاهوری، گاندی، شریعتی و امام خمینی میشود. اینان در خلال یک قرن و اندی کوشیدند که خودآگاهی اجتماعی مردم را بالا ببرند و آنان را متوجه سازند که خودشان نیز شخصیت و هویت دارند و باید آن را دوباره احیا نمایند. گفتمان «بازگشت به خویشتن» از جلال آل احمد شروع شد؛ اما او تنها یک تیتر را عنوان میکرد که حد و مرز و ماهیتش مشخص نبود. دکتر شریعتی بود که به روشنی مرزهای این بازگشت را مشخص ساخت و منظور روشنفکران دینی را از احیای هویت اجتماعی دینی بازگو کرد: هنگامی که ما از «بازگشت به ریشههای خود سخن میگوییم»، در واقع از بازگشت به ریشههای فرهنگی خود حرف میزنیم… ممکن است بعضی به این نتیجه برسند که ما ایرانیان، باید به ریشههای نژادی (آریایی) خود بازگردیم. من این نتیجهگیری را به طور قاطع رد میکنم. من با نژادپرستی، فاشیسم و بازگشتهای ارتجاعی، مخالفم. نکته مهمتر آنکه تمدن اسلامی، همچون قیچی عمل کرده است و ما را از گذشته پیش از اسلام خود کاملا بریده است… نتیجه آنکه برای ما بازگشت به ریشههایمان به معنی کشف دوباره ایران پیش از اسلام نیست، بلکه به معنی بازگشت به ریشههای اسلامی است.
پیروزی انقلاب اسلامی
پیروزی انقلاب اسلامی تحقق واقعی این بازگشت بود. احیای اسلام و مطرح شدن آن به عنوان یک ایدئولوژی حرکتساز زمان، واقعیتی بود که جهان را بر حیرت واداشت، سران انقلاب ترکیبی از روشنفکران مذهبی و عالمان روشنفکر بودند که درترکیب شورای انقلاب نقش مؤثری داشتند. انتخاب شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» نوید همکاری حوزه و دانشگاه را نوید میداد. پیروزی انقلاب اسلامی، نه فقط بازگشتی به اسلام، ارزشها و آرمانها بود، بلکه بازسازی کشور و فرهنگ از نو در پرتو فرهنگ اسلامی بود؛ پایانی بر دوره غربزدگی و غربزادگان و برچیدن فرهنگ تسلط استعمار غربی بود. تنها تکیهگاه باقی مانده برای مردم در برابر سلطنت غربزده و ملیگرایی و روشنفکران تهی از هویت ملی و مذهبی، دین و حامیان و پیشوایان سنتی آن بود. بدین معنی هویت اسلامی انقلاب در سال 57 نقطه پایانی بر جریان غربزدگی و شکست الگوهای تقلیدی، وارادتی فرنگی در ایران بود. انقلاب گرچه غربزدگان و روشنفکران غیرمذهبی را مردود ساخت، اما از همکاری و همیاری روشنفکران دینی برخوردار بود.
شورای عالی انقلاب فرهنگی
تحولات اجتماعی ـ فرهنگی بعد از انقلاب به سرعت در ایران به وقوع پیوست. طبیعی بود که روند علمی و فرهنگی دانشگاه دیگر جدایی آن از فرهنگ اسلامی نخواهد بود. اصولاً شعار رهبران اسلامی این بود که اگر ما دانشگاه را اصلاح کنیم و نسلی خودباور، مؤمن، متعهد و عالم به وجود آوریم، دیگر طبقات جامعه هم اصلاح خواهد شد. به جرأت میتوان گفت که تشکیل ستاد انقلاب فرهنگی و سپس «شورای عالی انقلاب فرهنگی« نقطه انسجام عالمان و روشنفکر و انگیزه جهتدهی به نظام آموزش عالی بود.
بعد از تعطیلی دانشگاهها، بیانیه بنیانگذار جمهوری اسلامی، این هدفگیری و جهتدهی را تعیین میکرد: «مدتی است ضرورت انقلاب فرهنگی که امری اسلامی است و خواسته ملت مسلمان میباشد، اعلام شده است و تا کنون اقدام مؤثری انجام نشده است و ملت اسلامی و خصوصاً دانشجویان باایمان متعهد، نگران آن هستند و نیز نگران اخلال توطئهگران که اکنون گاهگاه آثارش نمایان میشود و ملت مسلمان و پایبند به اسلام خوف آن دارد که خدای نخواسته فرصت از دست برود و کار مثبتی انجام نگیرد و فرهنگ همان باشد که در طول مدت سلطه رژیم فاسد کارفرمایان بیفرهنگ، این مرکز مهم اساسی را در خدمت استعمارگران قرار داده بودند. ادامه این فاجعه که معالاسف خواست بعضی گروههای وابسته به اجانب است، ضربهای مهلک به انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی وارد خواهد کرد و تسامح در این امر حیاتی خیانتی عظیم بر اسلام و کشور اسلامی است.«
به دنبال این فرمان، ستادی از افراد صاحبنظر و متعهد از میان اساتید مسلمان و کارکنان باایمان و دیگر قشرهای تحصیلکرده به وجود آید و برای برنامهریزی رشتههای مختلف و خط مشی فرهنگی آینده دانشگاهها بر اساس فرهنگ اسلامی انتخاب و آماده سازی اساتید شایسته متعهد و آگاه مربوط به انقلاب آموزشی ـ اسلامی اقدام نمایند. البته تحولات فرهنگی و سازمانی این تحولات اجتماعی شاید بعد از دو یا سه دهه آثار خود را نمایان ساخت و تحولات شگرفی در برنامهریزی و تأسیس مؤسسات جدید (اسلامی ـ انقلابی) به وجود آورد. به یقین میتوان این تحولات را تحول کیفی در نظام آموزش کشور و همکاری دو نهاد آموزشی حوزه و دانشگاه به حساب آورد.
ما به طور فهرستوار اسم موسساتی را که در هر کدام بخشی مهمی از تحولات فرهنگی را که محصول دو نهاد آموزشی بود را میآوریم:
-1تأسیس دانشگاههای: تربیت مدرس، شاهد، الزهرا، بینالملل اسلامی، پیام نور؛
-2تأسیس سازمانهای نشر: سازمان سمت (سازمان تدوین متون)، مرکز نشر دانشگاهی، انجمن آثار مفاخر فرهنگی؛
-3 دفتر جذب نیروهای متخصص خارج از کشور؛
-4 تأسیس مؤسسه عالی پژوهشی در برنامهریزی و توسعه؛
-5تأسیس فرهنگستانهای: علوم، زبان و ادبیات فارسی، علوم اسلامی؛
-6 تأسیس مؤسسات آموزش عالی غیر دولتی: دانشگاه امام صادق(ع)، دانشگاه امام رضا(ع)، دانشگاه مفید، دانشگاه معارف اسلامی، مدرسه عالی شهید مطهری؛
-7تغییر برنامههای آموزشی و گنجاندن مواد و معارف جدید (اسلامی) در دورههای تحصیلات تکمیلی.
تأثیر فرهنگ و معارف حوزوی در دانشگاهها
به دنبال این تحول کیفی، چندین گروه و ستاد از اساتید متعهد دانشگاه تشکیل یافت و چندین درس تکمیلی را در نظام آموزشی به برنامهها اضافه کردند. دکتر غلامعباس توسلی که در سازماندهی و برنامهریزی تحصیلات تکمیلی علوم اجتماعی حضور داشت، در برنامهریزی ستاد انقلاب فرهنگی چنین توضیح میدهد» :کمیته حوزه و دانشگاه پدید آمد… من از طرف ستاد انقلاب فرهنگی شرکت میکردم… از طرف حوزه هم آقای مصباح یزدی و چند نفر دیگر بودند… بعد از تفاهمات در بخشهای زیاد، بنا شد درسها حالت بومیتر و اسلامیتر شوند .بعضی از دروسی را که قبلاً وجود نداشت وارد دانشگاه کنیم؛ مثلاً: اندیشه اجتماعی متفکران مسلمان؛ خانواده در اسلام، حقوق اسلامی، روانشناسی از دیدگاه اسلام، اقتصاد اسلامی، واحدهایی از جامعهشناسی اسلامی.
علاوه بر این رشتههای علوم انسانی ـ اسلامی، تدوین و گنجاندن 16 واحد درسی در دوره کارشناسی که زیر عنوان دروس معارف اسلامی نامگذاری شده بودند از دیگر مواد درسی بود که از تأثیرات حوزه علمی در نظام تحصیلی دانشگاه میتوان نام برد. مواد درسی معارف اسلامی عبارت بودند از: درس معارف 1 و 2 (اصول عقاید)؛ اخلاق اسلامی؛ تاریخ اسلام؛ انقلاب اسلامی؛ تفسیر موضوعی قرآن؛ و چندین واحد دیگر. طبیعی است که تدوین گنجاندن چنین دروسی، تربیت اساتید و مربیان و مدرسان خاصی را میخواست که در رسالت حوزه علمیه بود که آنها را بپروراند و به دانشگاه اعزام نماید. به وجود آمدن دانشگاه معارف اسلامی در ذیل نظام فرهنگی دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران، معلول چنین حرکت اجتماعی فرهنگی بود.