امام موسى صدر در ایران و لبنان
امام موسى صدر نواده مرحوم سيدصدرالدين صدر است. سيد صدرالدين صدر از فقها و علماء بزرگ متوفى به سال 1264 هـ . ق است.
امام موسى صدر نواده مرحوم سیدصدرالدین صدر است. سید صدرالدین صدر از فقها و علماء بزرگ متوفى به سال 1264 هـ . ق است که از شاگردان برازنده علامه بحرالعلوم و داماد مرحوم فقیه بزرگ شیخ جعفر کبیر کاشف الغطاء بود. البته خاندان صدر از دختر شیخ جعفر نیستند، بلکه از همسر دیگر وى اند. ایشان بعد آمدند به اصفهان و مدتى در آن شهر ماندند. پسر ایشان آقاسید اسماعیل صدر که جد امام موسى صدر است، در سال 1254 هـ . ق در اصفهان متولد شد. بعد ایشان از اصفهان برگشتند به نجف اشرف و در همان سال (1264 هـ ق) از دنیا رفتند. مرحوم آقاسید اسماعیل صدر نیز از فقهاء و مراجع تقلید و فردى بزرگ و از لحاظ فقهى در سطح عالى بودند. پدر و پسر هر دو شاعر زبردستى بودند و حتى در مورد مرحوم سید صدرالدین مى گویند که وقتى علامه بحرالعلوم شعرى مى گفت به نظر ایشان مى رساند، چون ایشان عرب نژاد بود و بهتر از بحرالعلوم با مفاهیم شعرى آشنایى داشت و بحرالعلوم با اصلاح و تصحیح آقاسید صدرالدین شعرهایش را ضبط مى کرد.
آقاسید صدرالدین صدر، پسر آقا سیداسماعیل صدر و پدر امام موسى صدر نیز شاعر توانایى در زبان عربى بود. اشعار ایشان معروف است. بنابراین آقاسیدموسى صدر، پسر آقاسید صدرالدین صدر دوم، یکى از مراجع تقلید عصر ما (متوفى به سال 1373 هـ .ق) هستند. آیت الله صدر، پدر امام موسى صدر، پسر آقاسید اسماعیل صدر است و آقاسید اسماعیل صدر (که به سال 1338 هـ .ق در کاظمین از دنیا رفت) پسر آقاسید صدرالدین اول است و همه این خاندان به آن سید صدرالدین اول بازمى گردد. از عموزادگان این خاندان، مرحوم سیدحسن صدر کاظمى است که مؤلف کتابهاى تأسیس الشیعه و تکمله امل الامال است. او از علماى برجسته در فقه و اصول و حدیث و تفسیر و تراجم و تقریباً کلیه علوم دینى است. مرحوم سیدحسن صدر دایى پدر امام موسى صدر نیز است، یعنى آقاسید صدرالدین خواهرزاده سیدحسن صدر هستند. یکى دیگر از رجال خاندانشان سیدمحمد صدر بود که با حفظ لباس روحانى، سالها رئیس مجلس عراق بودند. یعنى بعد از زمانى که عراق از اشغال انگلیس آزاد گردید، علماى شیعه گفتند که ما قدرت سیاسى را به غیر واگذار نکنیم. مرحوم آیت الله شهرستانى با حفظ لباس روحانیت وزیر فرهنگ شدند و مرحوم آقاسیدمحمد صدر رئیس مجلس سنا گردید و تا این اواخر هم بود. این امر براى ما بسیار جالب بود که در قدرت سیاسى عراق یک روحانى معمم با آن قامت بلند و ریش سفید داراى چنان موقعیتى باشد. این هم از عموزادگان این آقایان است. آخرین افراد معروف این خاندان، مرحوم شهید آقاسیدمحمدباقر صدر و خواهر مظلومه شهیده اش بودند. این دورنمایى است از خاندان امام موسى صدر.
مرحوم آیت الله آقاسید صدرالدین، پدر امام موسى صدر، از آیات ثلاث قم بودند. مرحوم آیت الله حائرى (مؤسس حوزه علمیه یا احیاکننده حوزه علمیه قم) در اوج قدرت رضاخان پهلوى در سال 1315 هـ . ق مرحوم شدند. 3 نفر از شاگردان بنام ایشان که هرکدام مجتهد و صاحب نظر و فتوا بودند باهم کنار آمدند که حوزه ایشان را اداره کنند و نگذارند که متلاشى شود. یکى مرحوم آیت الله سیدمحمد حجت بود، یکى مرحوم آیت الله سیدمحمدتقى خوانسارى بود و دیگرى مرحوم آیت الله سید صدرالدین صدر. این وضع بود تا اینکه آیت الله بروجردى در سال 1324 ش به قم آمدند. این آقایان به مدت 7 الى 9 سال حوزه را تا آنجا که مى توانستند حفظ کردند. البته حوزه پررونقى نبود، ولى نگذاشتند به طورکلى متلاشى شود. به همین علت هم به آیات ثلاث یعنى مراجع سه گانه معروف هستند و کارها را باهم تقسیم کرده بودند. نان حوزه را مرحوم آیت الله حجت مى داد. بعضى کارهاى دیگر راجع به دروس حوزه و کارهاى حوزه واگذار به آیت الله خوانسارى شده بود. امور امتحانات و ادارات طلاب نیز به مرحوم آیت الله صدر واگذار شده بود. آقاى صدر قامتى بلند داشتند، سفیدرو و خیلى باهیبت بودند. مخصوصاً وقتى عصبانى مى شدند، هیبت دیگرى داشتند. از بلندى و پیرى، مختصرى خمیده شده بودند. در صحن بزرگ حضرت معصومه(س)، یعنى در صحنى که به طرف گذرخان مى رود، سمت چپ محل نماز ایشان بود. با ورود آیت الله بروجردى، ایشان ایثار مى کنند و جاى نمازشان را به آیت الله بروجردى مى دهند. معروف است که مى گفتند جادادن همان و از دست رفتن آیت الله صدر همان. بعضیها مى گویند: تعارف آمد و نیامد دارد. مرحوم آیت الله حجت به همان اسم و رسم باقى ماند و تا آخر نان حوزه را مى داد و نماز را هم در مسجد بالاسر و در مدرسه حجتیه که بعدها خودشان ساختند اقامه مى کرد. مرحوم آیت الله خوانسارى نمازشان در مدرسه فیضیه بود، ولى آیت الله صدر جایشان در صحن را که خیلى چشمگیر بود به آیت الله بروجردى دادند. ایشان مرد پاکى بود و در این وادیها هم نبودند. ولى وقتى رفتند در خانه، مردم هم ایشان را کمتر دیدند و کم کم اسم و رسمشان تحت الشعاع آیت الله بروجردى قرار گرفت که بعضیها مى گفتند ایشان با تعارف خودشان خود را از بین بردند. خیلى مرد پاکى بود. به قداست نفس و پاکى و نظربلند بسیار معروف بودند.
بنده دوبار خدمت ایشان رسیدم. یک بار هم احضارم کردند و کارى داشتند که جنبه خانوادگى داشت. مرحوم پدر عیالم آیت الله آقااحمد آل آقا از سلاله وحید بهبهانى را خوب مى شناختند و به همین خاطر مطالبى را گفتند. یک بار هم نامه اى براى یک بیمار (همشیره خانم)، توسط امام موسى از آقا گرفتم براى آقاى دکتر شیخ متخصص قلب. دکتر شیخ پیش آیت الله صدر مى آمد زیرا ایشان بیمارى قلبى هم داشت. گاهى اوقات از تهران مى آمدند. حتى تابستانها که مرحوم آیت الله صدر مى رفت به یکى از نقاط ییلاقى قم به نام روستاى کرمجگان، دکتر شیخ مى آمد قم و مى رفت همان جا و نظر مى داد. افسوس که آن موقع فتوکپى یا زیراکس نبود و یا کم بود و من نتوانستم از این نامه ها کپى بردارم.
این را هم اضافه کنم که شعر مرحوم آیت الله صدر در زبان عربى معروف بود. شعرى که روى مرقد حاج شیخ عبدالکریم حائرى است که مى گویند از شعرهاى بسیار عالى است ـ «عبدالکریم آیت الله قضا…» ـ ، متعلق به مرحوم آیت الله صدر است که براى استادشان گفته بودند. شعر دیگرى براى تخریب بقیع گفتند که آن هم از اشعار خیلى جالب است که در روزنامه ها و مجلات آن روز چاپ شده بود. مرحوم آیت الله صدر در سال 1473 هـ. ق از دنیا رفتند. اتفاقاً بنده قصیده اى براى ایشان گفتم که در کتاب گنجینه دانشمندان چاپ شده است. من آن وقت طلبه نوجوانى بودم و در مسجد بالاسر کنار منبر ایستادم و شعر را خواندم. اسم آقارضا و آقاموسى را هم در شعر برده ام و داماد بزرگ مرحوم آقاى صدر، آیت الله سلطانى، خیلى تحسین کردند و گفتند شعر خیلى خوبى بود.
همسر مرحوم آیت الله صدر، دختر مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمى بودند. ایشان یک زن بیشتر نداشت. امام موسى صدر و برادرانشان نواده دخترى مرحوم آیت الله قمى هستند و بدین ترتیب امام موسى صدر از طرف پدر و مادر مرجع زاده هستند، هم پدرش از مراجع بود و هم پدر مادرش. بسیارى از افراد خاندان پدرى و مادریشان هم از مراجع و بزرگان بوده اند و بدین ترتیب از طرف پدر و مادر، خانواده اصیل، نجیب و هر دو سید بودند.
آشنایى بنده با امام موسى صدر از سال 1328 ش بود. در اردیبهشت این سال، بنده بعد از ازدواج در نهاوند، به قم آمدم و در آنجا ماندگار شدم. یکى از فضلاى شاخص و نامى حوزه، حاج آقاموسى صدر و برادر بزرگشان آیت الله حاج آقارضا صدر بودند. یادم هست که بعضى از رفقاى اهل علم که شاگرد امام موسى صدر بودند، نزد ایشان مطول مى خواندند و بعضیها شرح لمعه. خیلى از درس ایشان تعریف مى کردند و مى گفتند خیلى مسلط و خوش بیان است. عجیب این است که همان موقع شاگردان مى گفتند که آقاى صدر لابه لاى درس از دگرگونى اوضاع زمانه صحبت مى کند و مى گوید اکتفا نکنید به این دروس حوزه، ما وظیفه دیگرى هم داریم. باید آشنا به اوضاع روز باشیم و زبان مردم را بدانیم و این احتیاج به یک مجموعه مطالعات و تحصیلات جدید دارد. این حرفها در آن روز تازگى داشت و امام موسى صدر اینها را درخلال درسشان مى گفتند که شاگردانشان را روشن بار بیاورند و اکتفا به دروس حوزه و محدوده حوزه نکنند.
بعد شنیدیم که ایشان براى یک دوره موقت رفتند به نجف اشرف و چندسالى آنجا بودند. البته من دقیقاً نمى دانم که چه سالى رفتند. فقط یادم هست که ایشان در سال 1337 که مجله مکتب اسلام را تأسیس کردیم، هنوز در نجف بودند. پس آغاز آشنایى ما با ایشان بدین ترتیب بود و اطلاع داشتیم که ایشان از مدرسان حوزه هستند و از فضلاى نامى. مخصوصاً چهره و قامت ایشان چشمگیر بود. قامت رسایى داشتند و سفیدرو بودند، همانند لبنانیها که وقتى به لبنان رفتم، دیدم نمى شود تشخیص داد که ایشان از ایران آمده است. عیناً مثل خود آنهاست. چشمانشان هم به رنگ میشى بود. بسیار خوش سخن بودند. بنده چند نفر را دیده ام که حنجره شان خیلى گرم است. این واقعاً نعمت خداداد است و دیگر اکتسابى نیست. یکى آقاى فلسفى است که ایشان وقتى صحبت مى کنند آدم دلش مى خواهد گوش بدهد. طنین آهنگشان خیلى گرم است. دیگرى همین امام موسى صدر و نیز برادرشان حاج آقارضا صدر است. من تعجب مى کردم اگر آقاموسى 4 ساعت حرف مى زد کسى احساس خستگى نمى کرد و البته یک بار هم لکنت نداشت. پشت سرهم گرم و نرم سخن مى گفت. آدم وقتى به آن آهنگ گوش مى داد و چهره را هم مى دید، طورى مجذوب مى شد که واقعاً براى هر تازهواردى تازگى داشت و یکى از اسرار کثرت رفقاى امام موسى صدر همین چهره جالبشان و حجب و حیایى بود که داشت. این لحن گرم توأم با آقایى و آقازادگى که کاملاً محسوس بود، بازمانده یک خاندان اصیل است. آقازادگى در برخورد ایشان کاملاً چشمگیر بود.
شاید کسى از ایشان رنجشى پیدا نکرد. لطیفه اى نمى گفت که دیگران برنجند. لطایفى مى گفت که الآن عرض مى کنم. لطایفش خیلى جالب بود ولى نه طورى که گزنده و زننده باشد. بعضیها خطاب به طرف مقابل چیزهایى مى گویند که وى را بین رفقایش اسباب ریشخند مى نماید. برعکس ایشان لطیفه اى هم که مى گفت تقریباً بازگشت به خودش مى کرد. مثلاً براى نمونه، یک روز به جلسه مکتب اسلام دیر آمد. گفتیم: آقاى آقا موسى، الآن ده دقیقه یا ربع ساعت است که دیر آمدى. ما مقید بودیم که در جلسات مکتب اسلام از اول پایه را محکم کنیم و جلسه سروقت تشکیل شود. ایشان تا وارد شد گفت: آقا مگر ما اُرُسیم؟ گفتیم: این یعنى چه؟ گفت: این یک داستانى دارد. ایشان تعریف کردند که وقتى روسها در جنگ جهانى اول آمدند و بخشهایى از شمال ایران در نواحى خراسان را گرفتند، آن موقع پدر ایشان در خراسان بودند. روسها مثل بقیه فرنگیها خیلى منضبط بودند و از جمله وقتى جلسه مى کردند، سر دقیقه جلسه رسمى مى شد و یک نفر هم تأخیر نداشت. در همان موقع عده اى از بازاریها و تجار و رجال هم براى یک سرى از کارهاى عام المنفعه جلساتى داشتند. آنها هم قرار گذاشته بودند بموقع بیایند تا جلسات بموقع رسمى بشود. روزى یکى از آنها نیم ساعت دیر آمده بود. آن موقع خراسانیها به روس مى گفتند اُرُس. آقاموسى گفت: تا او دیر آمد، اعضاى جلسه مثل شما که به من اعتراض کردید، به او اعتراض کردند که چه خبره؟ چرا نیم ساعت تأخیر کردى؟! او هم عصبانى شد و گفت: چه شده؟ حالا مگر من اُرُسم (یعنى مگر من روس هستم) که بموقع بیایم؟ روس است که مقید است بموقع بیاید. این لطیفه در جلسات مکتب اسلام (حتى تا حالا) جزو لطایف آقاموسى براى ما به یادگار مانده است. الآن هم اگر تأخیرى بشود، من مى گویم به قول امام موسى صدر، مگر من ارسم! در هر صورت همین لطیفه اش و این جوابى که به ما داد به کسى برخورد نکرد و به خودش برگشت و از این قبیل لطایف.
آشنایى بیشتر ما با امام موسى صدر با عضویت ایشان در مجله مکتب اسلام شکل گرفت. این مجله جریانى دارد که بنده تقریباً به تفصیل در چاپ دوم زندگانى آیت الله بروجردى که همین چندماه گذشته منتشر شده، نوشته ام. اجمالش این است که عامل اصلى تأسیس مجله مکتب اسلام درحقیقت همین آقاى مهندس نعمت زاده وزیر صنایع فعلى است. جریان این بود که پدر ایشان مرحوم حاج فرج نعمت زاده از تجار محترم تهران با عده اى از تجار دیگر که همه آذربایجانى بودند یک سفر آمدند قم پیش یکى از آقایان مجتهدین آن موقع، آقاى شریعتمدارى. ایشان هم آذربایجانى بود و آن موقع درمیان مجتهدین بعد از آیت الله بروجردى اسم و رسم داشت. ایشان رساله داشت و چون از تبریز آمده بود، عده اى از مردم آذربایجان به ایشان رجوع کرده بودند. روزى ایشان بنده را خواست. من آن موقع در روزنامه نداى حق مقاله مى نوشتم و شاید قدیمى ترین طلبه اى بودم که مقاله مى نوشتم. آقاى شریعت مدارى گفتند: آقاى روانى یکى از رفقاى ما که آذربایجانى است به نام حاج فرج نعمت زاده آمده و پسر ایشان هم در آلمان تحصیل مى کند. این آقاى مهندس براى پدرش نوشته که آقا ما در اینجا با بعضى از خارجیها بحثهاى دینى داریم (در مورد عظمت اسلام و…). مى گویند یک کتابى ترجمه بکنید که اصول و فروع اسلام را داشته باشد و ما بدانیم اسلام چه مى گوید. پسر ایشان به پدر خود گفته بود، از پول من و سهمى که پیش شما دارم 12 هزارتومان بدهید به یکى از فضلاى جوان حوزه قم که کتابى در این زمینه بنویسد تا من بتوانم با ترجمه آن در اینجا تبلیغ کنم. اتفاقاً هیچ کس آن روز آماده نبود. یعنى کسى سابقه نویسندگى نداشت. همان موقع گفتیم واقعاً مایه رسوایى است که یک مهندس و دانشجو از ما کتاب بخواهد و ما نتوانیم جواب بدهیم. گفتیم: آقا فکرى بکنیم و تکانى به حوزه بدهیم.
یک روز دیگر آقاى نعمت زاده و مرحوم حاج اتفاق آمدند و به آقاى شریعتمدارى گفتند: آقا اگر شما مجله اى را تأسیس بکنید، ما تجار تهران پول چند شماره اش را مى دهیم. ایشان هم به ما گفتند: آقا مجله از لحاظ پولى تأمین شده، هیئت نویسندگان و تحریریه را تعیین کنید. ماهم رفقا را جمع کردیم. یعنى خود بنده. این را آقایان مى دانند و بارها گفته اند که بانى مکتب اسلام درحقیقت فلانى بود. رفتم و به آقایان مکارم، سبحانى، جزایرى، موسوى اردبیلى، آقا مجدالدین محلاتى و واعظ زاده که همگى از فضلاى نامى آن موقع بودند، مطلب را گفتم. خود بنده از لحاظ سن و معلومات از همه اینها پایین تر بودم. اسم نویسى کردیم و همین نفرات تعیین شدند. آقا مجدالدین محلاتى از فضلاى نامى و پسر آیت الله محلاتى و اتفاقاً از دوستان صمیمى آقاموسى صدر بودند. آن موقع مى گفتند که لیسانس حقوق دارد و این جالب بود. امام موسى صدر هم اولین روحانى بود که «لیسانس حقوق در رشته اقتصاد» (به قول آیت الله حاج آقارضا صدر) گرفت. البته این تعبیرى است که آن موقع بود و حالا نیست: «لیسانس حقوق در رشته اقتصاد». آقاى محلاتى مثل اینکه بعد از آقاى صدر لیسانس خود را گرفتند. آقاى سیدعبدالکریم موسوى اردبیلى تازه از نجف آمده بود و از شاگردان خوب و فاضل آیت الله داماد بود. آقاى محمد واعظ زاده هم که الآن رئیس تجمع تقریب بین المذاهب الاسلامیه است، از فضلاى خوب و مورد توجه مرحوم آیت الله بروجردى بودند. آقاى سیدمرتضى جزایرى هم که الآن در تهران هستند، از فضلاى خوب آن موقع بودند، ایشان خیلى هم پرتحرک بودند. این آقایان به اتفاق آقایان میزراحسین نورى، مکارم، سبحانى و بنده که جمعاً 9 نفر بودیم هیئت تحریریه را تشکیل دادیم. هیئت مالى هم 9 نفر بودند. بنا شد که هیئت مالى هفته اى یک بار بیایند تا درباره نحوه اداره مجله بحث کنیم. اعضاى هیئت مالى عبارت بودند از: آقایان حاج فرج نعمت زاده، مرحوم حاج مجید اتفاق، حاج مهدى ابریشمچى، حاج کریم انصارى، حاج ابوالفضل احمدى، حاج سروش و آقاى عالى نسب. آقاى عالى نسب الآن مشاور اقتصادى دولت هستند و درضمن صاحب کارخانه هاى عالى نسب نیز مى باشند.
ما صورت رفقا را دادیم، بعد هم گفتیم که آقاموسى صدر هم باید در هیئت ما باشند. آن موقع آقاى صدر هنوز در نجف بودند. با همین آقاى حاج آقارضا صدر صحبت کردیم که گفتند به آقاموسى نامه بنویسید. آقاموسى از فضلاى نامى بود و ما مى خواستیم که افراد پرشور و صاحب اطلاعات و جهان بینى روشن در هیئت باشند. خوب، آقاموسى از خوبان و از بهترینها بودند، چرا ایشان نباشد؟ نامه اى نوشتیم به آقاى صدر در نجف و ایشان قبول کردند و گفتند چندماه دیگر مى آیم ایران و من هستم. ماهم جاى ایشان را نگه داشتیم. در شماره هاى اول و دوم مجله آقاى صدر مقاله نداشت. بعد از آن بود که خودشان را رساندند. ما از موقعى که تصمیم به انتشار مقاله گرفتیم تا یک سال یا یک سال و نیم مقاله مى نوشتیم و هفته اى یک دفعه جمع مى شدیم در خانه هاى یکدیگر و مقالات را اصلاح و تصحیح مى کردیم تا براى 3ـ4 شماره مقالاتمان آماده باشد. وقتى آقایانِ تهران شنیدند که آقاى صدر از نجف آمدند، براى دیدن ایشان به قم آمدند. درواقع اولین جلسه اى که امام موسى صدر آمد، آقایان تهران هم آمدند. جلسه خوبى بود. مخصوصاً یادم هست که با اینکه تمام اعضاى جلسه اهل حرف و سخن و هنر بودند و کسى در حرف نمى ماند، ولى امام موسى صدر میدان را از همه گرفت. او وقتى صحبت مى کرد دیگران همه پر مى انداختند. این جلسه در منزل آقاى محلاتى در صفائیه بود. نوبت مقاله امام موسى صدر بود که باید خوانده مى شد و مورد بحث قرار مى گرفت، درست یادم هست که آقاى صدر با آن بیان و قیافه و هیکل جذاب که همه یکجا جمع بود، داشت مقاله اش را مى خواند. حرفهاى چند اقتصاددان معروف را نقل مى کرد و حرفهاى روسو و امثال آنها را. هر سؤالى که مى کردیم، خیلى قشنگ جواب مى داد. درست یادم هست که این آقایان تهران حیرتزده به ایشان نگاه مى کردند. یکدفعه حاج موسى ابریشمچى رو کرد به آقاى عالى نسب و به ترکى یک چیزى گفت که هر دو خندیدند. آقاى صدر گفتند: آقا نشد، ما ترکى بلد نیستیم و غیبت ما را کردید. باید بگویید که به هم چه گفتید. همه خندیدند. ایشان گفتند: باید بگویید والا من مقاله ام را نمى خوانم. در اینجا باید اضافه کنم که آقاى عالى نسب از اقتصاددانها است و تنها تاجر نیست بلکه خیلى هم اهل مطالعه است. آقاى ابریشمچى گفت: آقاى عالى نسب مى گوید آقایان همه چیز را بردند. ما بودیم و یک سرى اطلاعات اقتصادى، اما آقاى صدر به قدرى دقیق مى خواند که ما دیگر جلوى ایشان جرئت نمى کنیم حرف بزنیم، ماشاءالله ایشان در این رشته نوظهور هم استاد هستند. در هر صورت آن روز آنها خیلى تحت تأثیر واقع شدند، هم از طرز بیان آقاموسى، و هم از مقاله ایشان که عمیق بود. این اولین مقاله آقاى صدر در مکتب اسلام بود. آنها به قدرى تحت تأثیر واقع شدند که هفته بعد 10 طاقه فاستونى اعلا که آن موقع نمونه اش کم بود، برایمان فرستادند. آقایان تجار تهران خیلى تحت تأثیر قرار گرفته بودند. یعنى آمدن آقاى صدر، على رغم اینکه رفقا همه اهل فضل و کمال بودند، بسیار مؤثر بود. ایشان جنبه آقازادگى داشت، خوش قیافه و خوش سخن بود و معلوماتش هم تازگى داشت.
مدتى بعد آقایان تهران گفتند خوب است که شما یک زبان خارجى هم فرابگیرید. حاج آقاموسى صدر گفتند: من فرانسه مى دانم و احتیاجى ندارم. یک زبان خارجى کافى است. بقیه آقایان تقسیم شدند. بنده، آقاى واعظ زاده، آقاى سبحانى و آقاى موسوى اردبیلى یک گروه و آقاى مکارم، آقاى نورى، آقاى جزایرى و آقاى محلاتى هم یک گروه شدند. قرار شد هزینه را آقایان تهران تأمین کنند. آقاى محسن بینا را که آن موقع دبیر انگلیسى دبیرستانهاى قم بود و اخیراً غزلیات امام را شرح کردند و مردى بسیار متدین و خوبى بود، پیدا کردیم و براى ما هفته اى دو شب برنامه درس انگلیسى گذاشتند.
متأسفانه غالباً هر انجمنى که تشکیل مى شود، بعد از مدتى همان طور که در همه جا مرسوم است، انشعاب حاصل مى کند و متفرق مى شود; مخصوصاً دربین ما مسلمانها و بالاخص درمیان ما روحانیون که کار دسته جمعى نشده است. ما تعهد کرده بودیم که کسى سرمقاله را با امضا ننویسد. سرمقاله اول را یکى از آقایان نوشت و گویا امضا داشت. اعتراض شد که این معنایش این است که شما عضو ارشد ما هستید! در حالى که ما مى خواهیم یک کار دسته جمعى بکنیم و ارشدیت و تفاخر و این حرفها در کار نباشد. قراردادى آنجا گذراندیم که همه امضا کردیم در مورد اینکه سرمقاله نوبتى باشد و اگر کسى در نوبتش حاضر نشد، به دیگرى بدهد. یکى دوبار این تخلف رخ داد که باعث رنجش شد. یادم هست که امام موسى صدر مى گفت:آقاى دوانى محلل ماست! ما این را مى دیدیم و مى گفتیم یک مقدار کوتاه بیا، آن را مى دیدیم مى گفتیم کوتاه بیا تا بلکه این دو گروه را به هم نزدیک کنیم. هنوز هم این خاطره تلخ براى من باقى مانده است.
تیراژ مجله را اول از 3 هزارتا شروع کردیم، کم کم شد 4 هزارتا، 5 هزارتا، 10 هزارتا، 20 هزارتا و سپس رسید به 120 هزار نسخه در ماه. یعنى بزرگترین تیراژ مجله در دنیاى اسلام. مجله مکتب اسلام سه دوره را گذراند. دوره اول که هر 9 نفر هیئت تحریریه و مؤسس بودند. دوره دوم زمانى بود که ما 4 نفر ماندیم و 5 نفر رفتند. یعنى آقایان صدر، محلاتى، جزایرى، نورى، سید عبدالکریم موسوى و واعظ زاده رفتند و ما 4 نفر ماندیم. چون تعداد افراد کم بود، آقاى مکارم عده اى از افراد درس عقاید و مذاهب را دعوت به کار کرد. اینها به عنوان هیئت فرعى آمدند و عبارت بودند از: آقایان سیدهادى خسروشاهى، عمید زنجانى، على حجتى کرمانى، زین العابدین قربانى و حسین حقانى. بعد هم آقاى نورى از هیئت اصلى رفت و ما سه نفر ماندیم، یعنى من و آقاى مکارم و آقاى سبحانى. دیدیم نفرات کم هستند و عده اى دیگر را هم دعوت به کار کردیم، چون اغلب ما منبرى بودیم و در محرم و صفر به آبادان و خرمشهر و… مى رفتیم و دفتر خالى مى ماند. تیراژ مجله به قدرى بالا رفته بود که وقتى منتشر مى شد اداره پست قم وضع غیرعادى پیدا مى کرد.
در کویت یک دفعه مجله الازهر را دیدم که نشریه اى خیلى سطحى بود با کاغذ کاهى و جلوه اى هم نداشت. تیراژ آن 12 هزار شماره بود، در حالى که تیراژ این مجله به 120 هزار شماره رسید. این کجا و آن کجا.
مجله یک بار توقیف شد. این در زمان مرحوم آیت الله بروجردى بود. یک مقاله راجع به بانوان نوشتیم و حمله اى شدید به مجله زن روز کردیم. دستور دادند که مجله تا اطلاع ثانوى توقیف است. آقاى تربتى را که از وعاظ معروف قم بود پیش آقاى بروجردى فرستادیم تا خبر دهد. آقاى بروجردى خیلى ناراحت شدند و فرمودند که زنگ بزنند به فرماندار قم. ایشان سخت اعتراض مى کنند که به چه حقى این مجله که مربوط به من و حوزه است توقیف شده است؟ فرماندار دست و پایش را گم کرد و پیغام داد که منتشر کنید. گفتیم خیر، کتباً اعلام کردید توقیف است و تا کتباً اعلام نکنید، منتشر نمى کنیم! دستگاه متوجه شد که مجله پشتوانه دارد و آن وقت بهانه آوردند که این مجله باید امتیاز داشته باشد و بدون امتیاز قانونى نیست. گفتند یکى از آقایان را معرفى کنید تا امتیاز بگیرد. حق این است که اغلب حاضر نبودند امتیاز را به نام خود بگیرند چون آن موقع امتیازگرفتن با درس حوزه جور درنمى آمد! جوّ اینگونه بود که صاحب امتیاز را با صاحب امتیاز یک روزنامه یکى مى گرفتند. از طرفى امتیازگرفتن 3 شرط داشت. اول اینکه حداقل 30 سال سن داشته باشد، دوم اینکه سابقه نویسندگى داشته باشد و سوم اینکه لیسانس یا اجازه اجتهاد داشته باشد. خیلى از رفقا که حاضر نبودند گفتند آقاى دوانى امتیاز بگیرد. من آن موقع 27 یا 28 سالم بود و شرط اول را نداشتم. آقاى محلاتى و بقیه هم تقریباً حاضر نبودند. بنا شد یکى دیگر از آقایان امتیاز را بگیرد. برداشتیم و یک آیین نامه اى تنظیم کردیم که فلان آقا امتیاز مجله را از طرف جمعیت و به نمایندگى از طرف آن بگیرد و کلیه حقوق شرعى و قانونیش مال جمعیت است تا یک وقت ادعاى مالکیت مجله نشود و…. بعد از این قضیه اتفاقاتى افتاد. برخى از آقایان خیلى اعتراض کردند و من این را باید در اینجا عرض کنم که آقایان اغلب با عصبانیت و تندى صحبت مى کردند، اما امام موسى صدر همیشه با نرمش برخورد مى کرد. با همان آقازادگى مى گفت: آقاى محترم، نشد. این کار درستى نبود. خیلى با نرمش مخصوصى مى گفت که رفقا از هم پراکنده مى شوند و…. نمى دانم چه شد یکدفعه دیدیم که روزنامه کیهان یک آگهى استعفا چاپ کرد که ما چندنفر قطع ارتباط و عضویت خودمان را از مجله مکتب اسلام اعلان مى کنیم: سیدموسى صدر، مجدالدین محلاتى، سیدمرتضى جزایرى، سیدعبدالکریم موسوى اردبیلى و محمد واعظ زاده. در آن موقع ریاست عالیه مجله با آقاى شریعتمدارى بود. این را هم باید عرض بکنم که ما همان موقع سراغ امام خمینى و آیت الله گلپایگانى و دیگر آقایان هم رفتیم. حتى درست یادم هست که آقاى سبحانى به امام گفتند: آقا، شیخ شلتوت در مجله رساله الاسلام مقاله مى نویسد و رئیس دنیاى تسنن است. جناب عالى هم اهل قلم و فکر هستید، مقاله بدهید. امام خمینى لبخندى زد و ایشان گفت: آقا لبخند ندارد، خوب وقتى شیخ شلتوت مقاله مى نویسد چه اشکالى دارد؟ امام گفته بودند حالا شما بنویسید تا ببینم چه مى شود. امام کلاً به تحولات حوزه ظنین بودند. امام خمینى مى خواستند حوزه را اصلاح کنند و اطرافیان آقاى بروجردى ذهن ایشان را مشوش مى کردند که کاسه اى زیر نیم کاسه است! آقاى خمینى طورى زده شده بود که هر پیشنهادى راجع به اصلاحات حوزه مى کردیم کوتاه مى آمدند و خاطره تلخى داشتند. خود بنده رفتم و به ایشان گفتم: آقا این تجار تهران همه آذربایجانى اند و مقلد آقاى بروجردى هستند. ولى آقاى شریعتمدارى آذربایجانى است و اینها با ایشان مربوط هستند. بالاخره کسى باید بالاى سر ما باشد تا اگر یکوقت توقیفمان کردند یا پول کم شد کارى بکند. شما بیایید و دونفرى اداره کنید و یا با آقاى گلپایگانى سه نفره. البته آقاى گلپایگانى اهل این چیزها نبودند و در یک وادى دیگر بودند. کسى دیگر هم نبود. آقاى داماد و عمدتاً این سه نفر بودند. آقاى شریعتمدارى آدم قوى نبود، متزلزل بود و اراده قوى نداشت ولى روشن بودند. کارها را دنبال و اقدام مى کردند.
در هر صورت این 5 نفر از رفقا رفتند و ما غافلگیر شدیم. ما مى دانستیم که این آقایان چند جلسه است که نمى آیند، ولى از اینکه مى خواهند آگهى کنند خبر نداشتیم. موضوعى که در اینجا خوب است اشاره شود نحوه ربط دادن مجله با مرحوم آیت الله بروجردى است. چون آن موقع اطرافیان آقاى بروجردى کارى کرده بودند که امام خمینى به خانه خود رفتند، شهید مطهرى هم از حوزه بیرون آمدند و ما مى ترسیدیم که نکند راجع به مکتب اسلام چیزى بگویند و مخالفت کنند. آقا میرزاحسن نورى برادر آقا میرزاحسین نورى در بیت آقاى بروجردى بود. ایشان خط خوبى داشت و کاتب امور علمى آیت الله بروجردى بود. وقتى آقاى بروجردى در مورد رجالشان و بعضى از کتابها مى خواستند تجدیدنظر کنند، آقاى نورى را مى خواستند و مى گفتند این مطلب را در حاشیه بیاور. ایشان را خواستیم که عامل ما باشند در بیت و ما این مجله را توسط ایشان به آقاى بروجردى بدهیم. ایشان گفتند: نه من مى برم و نه کسى بیاورد. هر کس بیاورد اعضاى بیت برایش حرف درمى آورند. برخى از اطرافیان آقاى بروجردى آدمهاى ناراحتى بودند و از هول اینکه نکند یک وقت مانع برایشان پیدا شود و کنار بروند براى همه مى زدند. برخى از آنها اهل معلومات و سواد هم نبودند. فقط یکى از آنها نسبتاً سوادش خوب بود; مرحوم فاضل قفقازى پدر آیت الله فاضل فعلى که استاد ما هم بود. او آدم نیکونفسى بود و باسواد هم بود. آقاى نورى گفت: با پست بفرستید و هیچ خطرى ندارد که پست بیاورد. من هم آنجا مراقب هستم. شماره اول که رفت، آقاى نورى گفت: آقا بدقت همه مقالات را خواند. چون آقا عاشق کتاب بود و با همه کارش از مطالعه خسته نمى شد. گفت: آقا خواند و هیچ نگفت ولى خوشحال بود. شماره دوم را که فرستادیم، آقاى نورى گفت که آقا بهتر از اولى مى خواند و یک بار هم به من گفتند: آقاى نورى، آمیرزا حسین شما هم جزو این آقایان هست؟ و من گفتم: بله آقا. ایشان این خبر را داد که خوشحال باشید و زمینه مساعد است. همین طور گوش به زنگ بودیم که ببینیم نفیاً و اثباتاً از خانه آقاى بروجردى چه چیزى مى رسد، که یک روز مرحوم آقامحمدحسن پسر آقاى بروجردى آمدند و گفتند: آقاى دوانى آقا شما را خواسته اند. گفتم: خیر است. گفت: بله و لبخندى زدند و گفت: راجع به مکتب اسلام است. رفقا را خبر کردم. خدا مى داند با چه وضعى رفقا آمدند. آن موقع دفتر مجله چندین سال در خیابان ارم بالاى آن موقوفات صحن بود که وصل به صحن بزرگ حضرت معصومه(س) بود. طبقه بالا سه اتاق اجاره کرده بودیم و یادم هست که گویا هوا سرد بود و بخارى هم نبود. امام موسى صدر و آقایان دیگر جمع شدند و گفتند: آقاى دوانى ما همین جا نشستیم. منتظریم برگردید تا ببینیم چه خبرى مى آورید. اگر آقا تأیید بکند مى رویم جلو. اگر نه، همه بند و بساط را جمع مى کنیم و مى رویم دنبال کار خودمان.
بنده رفتم خدمت آیت الله بروجردى. آقا مفصل بحث کردند. لبخندى زدند و مجله مکتب اسلام هم روى کرسى ایشان بود. فرمودند، خود من مى خواستم مجله اى در حوزه باشد، ولى سن و سالم به جایى رسیده که مى ترسیدم دستور بدهم و درست انجام نگیرد، با سروصدا شروع بشود و با سروصدا بخوابد و بعد به حوزه و روحانیت لطمه بخورد. حالا که شما آقایان این کار را کردید و خیلى هم خوب از کار درآوردید، مورد تأیید من است. شما این مفاخر اسلام را خوب مى نویسید، آقاى ناصر مکارم هم خوب مى نویسد، آقاى حسین نورى هم خوب مى نویسد ولى دوتا آقازاده توى شما هست که مثل اینکه براى خودشان مى نویسند! اسم نبردند و گفتند: تجربه نشان داده که آقازاده ها کمتر اهل کارند! و اغلب خدماتى که به اسلام شده از سوى کسانى بوده که مثل شما خودساخته و دلسوز و فداکار بوده اند. 2 هزارتومان هم از زیر تشکشان درآوردند و به من دادند که به رفقا بدهیم. وقتى برگشتم، دیدم رفقا نشسته اند. از دور که پیدا شدم، امام موسى صدر گفت: آقاى دوانى، شیر است یا خط؟ گفتم: شیر و چه شیرى. جریان را نقل کردم و گفتم: آقا فرموده اگر وضع همین طور پیش برود، من پشت سرتان هستم. این مجله مربوط به حوزه است و کسى حق اعتراض ندارد. وقتى گفتم: آقا فرمودند دوتا آقازاده توى شما هست، امام موسى صدر اهل تعارف نبود و گفتند: یکى از آنها من هستم. گفتند: آقا راست مى گوید، آقازاده ها دنبال آقازادگیشان هستند، کى مى آیند به اسلام خدمت کنند، یکى از آنها من هستم.
آقاى آقاموسى صدر در همان موقع که آن اطلاعیه استعفا صادر شد (گویا در زمان آیت الله بروجردى بود) گفتند که مى خواهند به لبنان بروند. گفتیم: چرا؟ گفتند: شما که ما را در مکتب اسلام نپذیرفتید. بعد به صورت جدى گفتند: نه، خانواده ما بعد از مرحوم آقاى شرف الدین کسى را آنجا ندارد و ایشان کارهایى کرده اند، مدرسه جعفریه اى دارد، نادى امام صادقى دارد و این تشکیلات بى سرپرست است و اصرار کرده اند که من بروم آنجا. بنده به نوبه خودم گفتم: آقاموسى حیف است. شما یک فرد شناخته شده ایرانى هستید و در اینجا امید آینده هستید. آن موقع در حوزه هم خیلى صدا کرد که آقاى آقاموسى مى خواهند بروند به لبنان. درست یادم هست که در جلو مقبره پدرخانمم در همین صحن بزرگ بودیم (همین جایى که گفتم پدر ایشان نماز مى خواند) من و یکى از آقایان مکتب اسلام ایستاده بودیم که از دور آقاى صدر پیدا شد. آمد و گفت: خوب دیگر وقت خداحافظى فرارسیده است و باید با همدیگر خداحافظى بکنیم. با همان لبخند و آقازادگیش بدون هیچ گونه اظهارنظرى که کوتاهى کردید و فلان. خطاب به همراه، من گفت: آقاى فلانى جان من بیا و یکى از آن خنده هاى آخر کارى بکن. آن آقا یک خنده مخصوصى داشت. آقاى صدر گفت: فلانى یکى از آن خنده ها را بکن. من هم خیلى گفتم: فلانى یک دوتا خنده بکن. ولى آن آقا خنده اش نیامد! خداحافظى کرد و رفت. آقاى صدر آن وقت گفتند: آقاى دوانى اجازه بدهید صورت شما را ببوسم. گفت: اگر مثل شما در مکتب اسلام بود ما نمى رفتیم. از هم جدا شدیم و ایشان رفت. من خیلى متأسف بودم که آقازاده ایى به آن خوبى و با آن شخصیت از قم رفت. ایشان رفت به لبنان.
بعد از آن یکى دوبار آمد ایران. یک بار آمد و در دارالتبلیغ سخنرانى کرد. آن موقع سروصداى مختصرى علیه دارالتبلیغ پیچیده بود، البته نه زیاد. ایشان درددل مى کرد و مى گفت: آقا توى قم یک شخصیتى که مى آید وارد حوزه شود، شما او را مى آورید به مدرسه فیضیه که از کنار دَرِ آن بوى تعفن مى آید. آخر این چه وضعى است؟ این میهمان خانه قرار بود سینما شود، حالا خریدند و این همه طلبه آنجا مى آید، آقاى مطهرى هم آنجا درس مى دهد، آقامرتضى آقازاده حاج شیخ هم مى آیند و مى روند. من عمداً مى آیم آنجا سخنرانى مى کنم تا بلکه مقدارى از این سروصداها بخوابد.
اتفاقاً سخنرانى ایشان هم خیلى جالب بود و من سخنرانى ایشان و نیز سخنرانى آقاى صدر بلاغى را از نوار پیاده کردم. سخنرانى خیلى جالبى بود و در حدود 10 الى 20 صفحه است. آقاى صدر در همین سفر تعریف مى کردند که وقتى مى خواستم به لبنان بروم، نزد آیت الله بروجردى رفتم و با ایشان خداحافظى کردم. به ایشان گفتم که آقا من به نمایندگى شما آنجا هستم، مرا رها نکنید. آقا هم خوشحال شده بود. گفته بودند که آقا من آنجا تنها هستم. طلبه اى هستم ایرانى و از قم به آنجا رفته ام، شما پشت سر من باشید. بعداً هم مثل اینکه نامه مى نوشتند و بعضى موضوعات را مطرح مى کردند. این نامه ها الآن در خانه آقاى بروجردى است. حتماً امام موسى صدر از لبنان نامه هایى نوشته و جوابش را هم آقا نوشته اند.
در سال 1347 ش من سفرى به لبنان کردم. به اتفاق یکى از دوستانم که مرحوم شده (پسر آیت الله بهبهانى، آقاى مجتهدزاده) بودیم. به دوستم گفتم که گذشته از زیارت حضرت زینب(س) در سوریه، از آنجا که من شرح حال علما را مى نویسم، باید به لبنان بروم تا علاوه بر دیدن امام موسى صدر، از قبور بسیارى از علماى شیعه در لبنان از قبیل صاحب معالم، صاحب مدارک، شهید اول و شهید ثانى بازدید نمایم و اینها هم باید با راهنمایى آقاى صدر باشد. اول به بیروت رفتیم. سراغ امام موسى صدر را گرفتیم، گفتند رفته اند صور. روز جمعه اى بود و تازه قرار بود مجلس اعلاى شیعه تأسیس شود. به صور به خانه ایشان رفتیم. ساختمانى چهارطبقه بود که ایشان یک طبقه اش را اجاره کرده بودند. از امام صدر پرسیدیم، کسى که ظاهراً پیشخدمت ایشان بود گفت: آقادر مسجد هستند;موقع نماز است. نمى دانم نماز جمعه مى خواندند یا نماز ظهر. مسجد ایشان، مسجد شهید ثانى بود; همان مسجدى که شهید ثانى نماز مى خواند. به آن، مسجد شیخ زید مى گفتند ـ اگر تابه حال دراثر بمباران اسرائیل خراب نشده باشد. رفتیم و دیدیم که ایشان پشتش به طرف ماست و روبه محراب نشسته است. همه رفته بودند و تنها یک نفر پیش ایشان نشسته بود. آهسته رفتم و از پشت سر دستم را روى شانه اش گذاشتم و گفتم: خیال کردید که اگر از مکتب اسلام رفتید، آقاى آقاموسى! ما شما را رها مى کنیم! ایشان چرخیدند و گفتند: بَه، آقاى دوانى. بلند شدند و گفتند: آقا ما گرگ باران دیده هستیم و از میهمان نمى ترسیم. بعد از روبوسى رو کردند به رفیقشان و گفتند: الشیخ على دوانى من زملائى فى مجله مکتب اسلام! با او خداحافظى کرد و دست ما را گرفت و آمدیم به سمت خانه. دیدم سخنرانى کرده و نوارش هم در دستش است.
دو روز پیش ایشان بودیم. تعریف مى کرد که براثر حملات اخیر اسرائیل، بهاى زمینهاى اینجا کاهش یافته است. اسرائیلیها در کلاسهاى آموزشى خود روى جنوب لبنان مطالعه مى کنند که اگر روزى لبنان را گرفتند، از آبهاى لیتانى چگونه استفاده کنند. گفتند که مى خواهیم مجلس اعلاء را درست کنیم. وقتى من آمدم به اینجا پست ترین کارها متعلق به شیعه ها بود: واکس زدن کفشها، رفتگرى، پیشخدمتى رستورانها، رختشویى و… علت هم این است که حکومت عثمانى اکثراً به دیگران میدان مى داد و وقتى که فرانسه در پایان جنگ جهانى اول قیم سوریه و لبنان شد، مسیحیها را انداختند جلو. سنیها در درجه دوم واقع شدند و شیعه ها نادیده گرفته شدند. الآن هم که لبنان مستقل شده، بازهم ممالک عربى روى بقیه حساب مى کنند و قانون اساسى هم قانونى است که فرانسه گذارده است. فرانسه در زمان قیمومیت خود قانون را چنین وضع کرد که رئیس جمهور، وزیر خارجه، وزیر دفاع و رئیس بانک مرکزى مسیحى، نخستوزیر سنّى و رئیس مجلس و یکى دوتا وزارتخانه از شیعه ها باشد و این در حالى بود که شیعه ها اکثریت داشتند. با ماشین که مى رفتیم، کنیسه ها و دیرهاى فراوانى در دامنه کوه، بالاى کوه، و کنار جاده مى دیدیم.
گفتم: آقاموسى شیعه ها و سنیها باهم درگیر نمى شوند؟ گفت: تا حالا که اینطور نشده و ما سعى مى کنیم با اینها کنار بیاییم و بسازیم. گفت: امشب باهم مى رویم بیت شباب المسلم، یعنى خانه جوانان مسلمان. ایشان قرار بود که بعدازظهر بروند بیت بنات مسلمه یعنى خانه دوشیزگان مسلمان و آنجا سخنرانى کنند. گفت به قدرى این سخنرانیها دربین جوانها اثر کرده که دخترها و خانمهاى مسیحى مى آیند و مى گویند این معنویتى که شما از اسلام مى گویید ما در کلیساها از کشیشها نمى شنویم. خانمهاى سنّى هم مى آیند که تا حال نمى آمدند و اگر مى شد مى گفتم که شما چون نویسنده هستید بیایید، ولى چون معمول نیست کسى را ببرم، معذور هستم. قرار شد آقاکاظم برادرزاده ایشان و پسر حاج آقارضا صدر که الآن مهندس است و آن زمان در دانشگاه بیروت تحصیل مى کرد، در این فاصله ما را به دیدن آثار قدیمى و تاریخى اطراف شهر ببرد. در راه که مى رفتیم. در نزدیکى بیت فتات، مى دیدیم که خانمهاى لبنان به صورت خیلى امروزى مى آیند، با کت و دامن و همه هم بى حجاب. ماشین آقاى صدر را که مى دیدند مى گفتند سید آمد و همه حالت احترام به خود مى گرفتند. در آنجا دیدم که یک روحانى شیعه آمده و اینها را به سوى خود جلب کرده است و این خیلى فتح بزرگى بود. اولاً ایشان غیرعرب و ایرانى بود، ثانیاً شیعه بود. حس کردم که درمیان مردم خوب جا باز کرده است و همان موقع احساس خطر کردم که با وجود این همه کشیش و امکانات و این همه نفوذ سنیها، آقاموسى آمده و رکورد همه اینها را شکسته است! و این مى تواند روزى کار دستش دهد. حس کردم که خانمها جلب شده اند. خوب ایشان خوش بیان و خوش قیافه هم بود. این خیلى مؤثر است. مرحوم امام خمینى هم کسى نبود که اگر مرد و زنى از کنارش رد شوند به این قیافه نگاه نکنند. ایشان آن موقع که کمى جوان بودند، محاسن و شاربشان را مى گرفتند. ناخنهایشان همیشه تمیز بود و عمامه شان نه بزرگ و نه کوچک. راه که مى رفتند عبایشان را پهن نمى کردند، بلکه به دست مى گرفتند. امام موسى صدر هم همین طور رشید و پاکیزه بودند. حرفهاى او هم حرفهاى امروزى بود. تحصیلکرده امروز بود. مثلاً یک کشیش چه مى خواهد بگوید؟ ایشان مى گفت که گاهى اوقات راجع به جایگاه حضرت مریم و حضرت مسیح در قرآن صحبت مى کنم و مى بینم که اینها اشک در چشمشان جمع مى شود. قرآن ولادت حضرت مسیح را به قدرى زیبا بیان مى کند که واقعاً هر مسلمانى بخواند منقلب مى شود.
در هرحال ایشان براى سخنرانى به خانه دوشیزگان مسلمان رفتند و ماهم با کاظم آقا رفتیم. غروب به خانه جوانان مسلمان آمدیم. یک ساختمان 3 طبقه بود. پشت بام طبقه اول، حیاط طبقه دوم بود و همین طور طبقات سوم و چهارم. این ساختمان در کنار دریاى مدیترانه قرار گرفته بود و همه جا منظره دریا بود. زمین والیبالى هم برایشان درست کرده بود و امکانات شنا هم داشتند. آقاى صدر گفت: این موقع روز، دانشجویان خودمان (شیعه) و سنیها و مسیحیها که از خارج شهر مى آیند، اغلب سرى به ما مى زنند، من هم با زبان خودشان با آنها صحبت مى کنم. گفت که ما 7 الى 8 نوع غذا درست مى کنیم تا هر طبعى و هر میلى غذاى خودش را ببیند. ارزان هم هست و هر غذایى 15 ریال شما تمام مى شود. گفت به آشپز گفتم که میهمانى نویسنده دارم. از همه نوع غذا یک نمونه بیاور. اتفاقاً آوردند و خیلى جالب بود. نخودها را مى کوبیدند و سرخ مى کردند، بادمجان را با چیزى مخلوط مى کردند و…، مواد سالم و ساده اى که هرکسى مى توانست با پول کمى غذا صرف کند. گفت این جوانها مى آیند اینجا شنا مى کنند، والیبال بازى مى کنند، تنیس بازى مى کنند و… بعد هم مى آیند شام مى خورند و من برایشان صحبت مى کنم و در آخر خیلى بانشاط برمى گردند به خانه. هرکس براى برادرش تعریف مى کند، براى پسرعمویش تعریف مى کند و همین طور بیشتر مى شوند.
آقاى صدر محلى را درست کرده بود به نام نادى الامام الصادق یا باشگاه امام صادق(ع) که مردم در مواقع تفریح در آنجا جمع مى شدند، قهوه و چاى مى خوردند، قلیان مى کشیدند و مذاکره و مشاوره مى کردند. به اتفاق ایشان به آنجا رفتیم. بسیارى از شخصیتهاى ادبى و سیاسى لبنان آمده بودند. ایشان افراد را به من معرفى کرد. برخى از شعرا، سیاسیون، کارمندان و حتى غیرلبنانیها مثل پاکستانیها و… حضور داشتند. خود ایشان در بالاى مجلس نشسته بود و به سبک ایران، قلیان گرفته بود و مى کشید و با همان لهجه قشنگ لبنانى با آنها صحبت مى کرد. خیلى مجلس باحالى بود. حس کردم که شیعه و سنى همه احترام ایشان را خوب نگه مى دارند.
یکى دیگر از مؤسسات ایشان الکلیه الجعفریه اى بود که توسط مرحوم شرف الدین تأسیس شده و زیرنظر ایشان اداره مى شد. روز آخر آقاى صدر براى ما ماشینى گرفت. من گفتم آقاى صدر من مى خواهم همه لبنان را ببینم. ایشان گفتند الآن که در صور هستید، خوب است بروید نبطیه و جزین، شهر شهید اول را ببینید. ایشان گفتند که الآن همه اهالى جزین مسیحى هستند و یک مسلمان در این شهر نیست. ما رفتیم و از شهر بازدید کردیم. این شهر در دامنه کوه بود. آقاى صدر گفتند که زمانى تا 300 محدث و عالم شیعه در این شهر زندگى مى کردند و الآن همه مسیحى هستند، حتى یک سنى هم ندارند. رفتیم به جباع، شهر شهید ثانى و آنجا را هم دیدیم. قبرهاى صاحب معالم و مدارک در آنجا قرار دارد. کنار یکى از این قبور کلیسایى بود و سنگ قبر که قدمتى حدود 200 الى 300 سال داشت درحال از بین رفتن بود. من خیلى منقلب شدم. من در آخر این سفر و به هنگام خداحافظى با امام موسى صدر یک خودنویس پارکر به ایشان دادم و گفتم اینجا هدایاى زیادى به شما مى دهند، ولى چون ما یک رفاقت صمیمى باهم داشتیم، خواهش مى کنم این پیشتان باشد تا هروقت درمى آورید به یاد من باشید. ایشان هم گفتند: چشم و قبول کردند.
یادم هست در یکى ازشبها از ایشان پرسیدم، آقاموسى درمورد جمال عبدالناصر چه عقیده اى دارید؟ ایشان گفتند که او یک عمر به مردم دروغ گفته بازهم دروغ مى گوید و مردم را مى خرد و ضدشیعه است و میانه اى هم با ما ندارد. آن موقع جمال عبدالناصر به قدرى محبوب بود که ما جرئت نمى کردیم این مطالب را در ایران به گوش بعضى از طلاب برسانیم. ایشان گفتند که شیعه نباید از او انتظار داشته باشد. من همین مطلب را از مرحوم نواب صفوى هم شنیدم. مرحوم نواب وقتى از آنجا آمد، تازه کودتا شده بود. ایشان گفت که ژنرال نجیب، رئیس جمهور یک مرد مذهبى است ولى جمال عبدالناصر آدم زیرکى است که روحیه مذهبى ندارد.
امام موسى صدر مى گفت که آقاى دوانى ما اینجا دو گرفتارى داریم. وقتى مى آییم ایران بعضى از مخالفین ما در لبنان مى گویند فلانى جاسوس شاه است. و وقتى هم اینجا هستیم، ایرانیها مى گویند فلانى وابسته به جناح اهل تسنن و جمال عبدالناصر است! تکلیف ما چیست؟ نه اینها چشم دیدن ما را دارند و نه آنها. در ایران هم واقعاً طورى تبلیغ شده بود که ایشان عامل دستگاه است یا کسى است که در خط امام خمینى نیست! در حالیکه سفارت ایران در لبنان بشدت مواظب آقاموسى بود و کوچکترین تحرک ایشان را گزارش مى داد. سفیر شخصى بود به نام قدر. فردى بسیار ملعون و موذى بود. خیلى امام موسى صدر را اذیت مى کرد. ظاهراً اسنادى هم پیدا شده است که قدر گزارشهاى نادرست به دولت وقت مى داده است.
از طرفى آقاموسى رویه اش طورى بود که مى خواست رابطه اش را با امام خمینى حفظ کند. رابطه اش را با آقاى بروجردى و ایران نگاه دارد و در عین حال خیلى هم از ایران دم نزند که سنیها بگویند ایشان و شیعیان لبنان پایگاه ایران در آن کشور هستند. ما مسائل لبنان و شیعیان آنجا را در محافل و سخنرانیهاى خود مطرح مى کردیم و فعالیت و کارهاى آقاى صدر را عنوان مى کردیم. ولى گاهى اوقات مى دیدیم که در بعضى از محافل انعکاس خوبى ندارد. درست یادم هست که وضع به گونه اى بود که ـ الآن گفتن ندارد ـ براى ایشان حرف درآورده بودند. یکى از سخنرانیهاى ما که در «کانون بحث و انتقادات جهان اسلام» اصفهان انجام گرفت، خیلى جالب درآمد و به صورت جزوه خوبى آن را تنظیم کردیم. این جزوه پیش من بود تا آخرین بارى که آقاى صدر به ایران آمد. خانه همین حاج آقارضا صدر بودند، در طرفهاى میدان امام حسین(ع). ما به دیدن ایشان رفتیم و مردم همه دسته دسته مى آمدند. روزى که آمدند بازدید من، گفتم: آقاموسى مطالب لبنان را من به صورت یک جزوه درآورده ام و خیلى جاها تعریف کرده ام. جزوه را نشان دادم. ایشان تحسین کردند و گفتند این را بدهید من ببرم. شما مى توانید پیدا کنید. از خانه ما زنگ زدند به سفارت لبنان و با رئیس جمهورى اسبق لبنان صحبت کردند و درضمن صحبتهایشان گفتند: انافى انتظارک. ظاهراً عصر مى خواستند برگردند. همین را اگر کسى مى شنید، مى گفت آقاموسى با رئیس جمهورى مسیحى صحبت مى کند! حالا هرچه بگویى ایشان رئیس طایفه شیعه است، متوجه نمى شوند. بعضى وقتها حرفهایى زده مى شد که ایشان را رنج مى داد. مى گفت: آقاى دوانى ببینید، اینها (مسیحیان) زمانى اصلاً به شیعه محل نمى گذاشتند. ما کارى کردیم که الآن شیعه و مسیحى در یک ردیف اند. رئیس جمهورى یک نفر است و نماینده شیعیان هم یک نفر است. این دو باهم مذاکره مى کنند. کسانى که اصلاً محل به شیعه نمى گذاشتند حالا مجبورند نظریات شیعه را تأمین کنند.
ما دیگر با ایشان ارتباط نداشتیم تا اینکه آقاى سیدهادى خسروشاهى که در قم بودند از سفر حج آمدند و نامه اى از امام موسى صدر براى من با خود آوردند. بعد از این نامه گویا چیزى طول نکشید که ایشان ناپدید شدند. ایشان این نامه را در هتل معروف مکه براى من نوشتند. بعضى از کلمات این نامه اشاره به سخنانى بوده که من در منابر راجع به ایشان مى گفتم و به ایشان خبر مى دادند.
یادم هست که یک وقتى آقاى شیخى از همکاران ایشان آمده بود به مسجد شفا که الآن آیت الله آقارضى شیرازى در آنجا نماز مى خوانند. همان موقع بود که در مورد ایشان حرفهاى زیادى گفته شده بود. آن آقا تا مرا دید گفت: آقا موسى در ایران روى شما بیش از همه حساب مى کند. گفت که شنیده که شما در مجالس و منابر یاد ایشان و فعالیتهاى ایشان را مى کنید. گفتم: وظیفه است. و لذا به ایشان خبر داده بودند که فلانى حق رفاقت را خوب نگه داشته است. کلمات این نامه هم اشاره به همان مجالس و منابر است. این آخرین ارتباط ما بود که با کمال تأسف شنیدیم که ایشان به لیبى رفته و چنان که مى گویند، گویا قذافى ایشان و دوتا از رفقایشان را به شهادت رسانده است.
شخصیت امام موسى صدر، گذشته از اصالت و نجابت خانوادگى، به گونه اى بود که واقعاً کسى که او را مى دید، لازم نبود بپرسد ایشان کیست، مى فهمید بزرگ زاده است. آقایى به تمام معنا در حرکات و قیافه و حرف زدن و حتى خندیدن و لطیفه گفتن ایشان موج مى زد. از سطح مطلب و دید و نگاه ایشان عظمت مى بارید. از لحاظ علمى خوب و قوى بودند، زبان خارجى بلد بودند، عربى هم خوب صحبت مى کردند و پیشواى خوبى بودند که اگر مى ماندند به نظر بنده الآن وضع شیعیان خیلى بهتر از اینها بود. ایشان از نظر توانایى و قدرت سازندگى که بتواند افراد را جذب کند عالى بود. افراد دیگرى هم مانند شهید بهشتى و… بودند که از این نظر خوب بودند، ولى آنها این گرمى و نرمى آقاى موسى صدر را نداشتند.
آن سفرکرده که صدقافله دل همراه اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
(تهران ـ زمستان 1372)
منبع :فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر
73)
منبع :فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر